ویرگول
ورودثبت نام
میخک سفید
میخک سفیدmikhak_sefid23@ https://t.me/saye_pardaz از دلِ روزمرگی، واژه می‌سازم...
میخک سفید
میخک سفید
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

سرودی برای موج پارت 14

مشت هایش را پر از خاک کرد ، با ریختن انها انگار زندگی طولانی خود را در این جزیره مرور میکرد ..

اون پیرزنی که برای همه گل بانو بود، شد خار مغیلان برای زندگی من، هر روز به اقا یوسف اصرار میکرد یا ردم کنه برم یا مجبورم کنه با پسرش که اصلا تویی این دنیا نبود و روشنایی روز رو تویی تاریکی اتاق میگذروند ازدواج کنم ،بهونشم بودن نامحرم تو خونه بود..

برام پدری کرد ،ولی تهش اصرار های امی مجبورش کرد یه عقد بین دوتامون خونده بشه،، من اون روزها به تنها چیزی که فکر نمیکردم ادامه زندگی بود ، بعد از یکسال تازه فهمیدم زور زندگی از مرگ بیشتره اونقدر که مجبورت میکنه روز بعد از رفتن عزیزترین ادمای زندگیت بازم از خواب بیدار شی و غذا بخوری ....

توی صورتش که رد اشک ها  و ماه ارایش درخشانی روی اون کرده بودند نگاه کردم این وجه از مامانمو هیچ وقت ندیده بودم ،مادر ها همیشه تکه های از رویاهاشونو و گذشتشونو پشت چشمهاشون پنهان میکنن...

_کی فهمیدی  برگشته؟

_تو بیمارستان ، دخترش پرواز داشت اومده بود رضایت بگیره ،دیدمش باز هم قلبم به تپش افتاد باز انگار یکبار دیگه 20 سالم بود و پشت در خیالی سعی کردم منتظرش باشم ...

دستهاشو گرفتم و صورتمو گذاشتم روش _تو که نمیخوای تنهامون بزاری ؟ مامان به سالار فک کن داغون میشه  بخدا شیخو میکشه

دستاشو از صورتم کشید و بلند شد

_میخواستم دوتاتونو نگهدارم اون پیرزن نذاشت.... اینکه بهت حقیقت رو گفتم برای صلاح مشورت نبود ،اتمام حجت بود درسته من مادر سالار نیستم ولی خودم بزرگتون کردم ،سالار نمیتونه یه مورچه رو لگد کنه  به بی توجه راهی که امده بودیم را برگشت، انقدر گریه کرده بودم مسیر را تار میدیدم و نزدیک بود زمین بخورم ، اگر از ترس تاریکی نبود خانه هم نمیرفتم

پشت سرش داد زدم  اجبار به کنار، ما رو غیر از دلسوزی یبار از ته دلت دوس داشتی؟ از ترس بی خونه شدنت نه از ته ته دلت؟

پشت به من ایستاد  خمیدگی شانه هایش بیشتر شد این سوال پلی بود به اعماق قلبش او برایم مادر بود، منجی بود، و بال پرواز روزهای سختم بود،...

مثل من فریاد زد تو میتونی بخاطر دروغام، بخاطر تنها گذاشتنت نبخشیم ،ولی حق نداری بگی مادرتون نبودم که اگه  تو این چند سال لبه پرتگاه بودم، برای تو سالار دنبال طناب نجات بودم

قدم های سنگینمان مایه رنجش موج های ساحلی شده بود..

به کوچه ای خودمان که رسیدیم مادر از من فاصله بیشتری گرفت و تند تر راه افتاد نمیخواستم خانه بروم، اصلا خانه  جایست که کسی گوش به راه شنیدن صدای قدمهایت باشد ،اصلا اگر مادری نباشد خانه میخواهم چکار ...

 

.........

روی قالیچه امی توی حیاط خوابم برده بود  ،از روزی که باهم دعوا کرده بودیم خانه در سکوت بدی فرو میرفت، مادر از من فرار میکرد و من از سالار حالا وقتی چشمهای  سرمه کشیده اش به چشمانم میرسید ،سرش را پایین می انداخت ...

شیخ به سالار اولین سفر دریایش را پیشنهاد داده بود و از ذوق حتی چشمهایش نیز می خندید ، حالش خیلی بهتر شده بود و خودش را مرد خانه میدانست، توی اتاق نشسته بود  و با وسواس لباس ها در ساک قدیمی امی مرتب میکرد، اگر خودش بود حتما ساک را میگرفت و میگفت خراب میشود...

پشت سرش نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم نزدیکش شدم و دستم را روی کتفش گذاشتم و تا روی گردنش کشیدم صورتش را برگرداند و گفت نکن، نمیشد باید حفظش میکردم که اگر روزی دریا چشمانش را از من گرفت بتوانم تشخیصش دهم مروارید من کدام است ، کارم را چند بار دیگر تکرار کردم

کلافه شد برگشت داد که چیزی در صورتم او را ترساند و مات به صورتم نگاه کرد ارام گفت ،برمیگردم فقط یه هفتست چرا اینجوری میکنی؟

سرم را انداختم پایین تا به حقیقت درونم پی نبرد

من که چیزی نگفتم.....

شانه اش را بالا و پایین کرد

لازم نیست حرف بزنی چشمات همیشه یه بلند گو برای حرفای درون قلبتن ...

ادامه دارد

 

 

داستان
۱۴
۰
میخک سفید
میخک سفید
mikhak_sefid23@ https://t.me/saye_pardaz از دلِ روزمرگی، واژه می‌سازم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید