
او میگفت مادرم زنی مهربان بود؛ عاری از هر نشانی از خشونت. به بچههای کوچه شیرینی و شکلات میداد و دلسوزی بزرگترین خصلتش بود.
شاید بگویید هیچ آدمی بینقص نیست…
حق با شماست؛ هر انسانی درونی دارد پر از رمز و راز.
او همیشه به زخمهای زانوهایمان بیشتر از دلدردهای پنهانمان اهمیت میداد. جوابِ درد و دلهایمان سکوت بود؛ سکوتی که انگار میترسید احساساتمان را تکان دهد.
هر صبح میتوانست از خردهنانهای روی سفره شکایت کند، اما هیچوقت نپرسید چرا چشمهایمان اینقدر گود افتادهاند؛ نمیخواست آرامش پدری را که در سکوت اخبار گوش میداد، بههم بزند.
درصد زیادی از انها ارزو داشتند ما پزشک یا معلم شویم نه بخاطر فامیل های پدری بلکه شاید بتوانیم چیزهایی را برای خودمان بخریم که انها نتوانستند...
سالها گذشت؛ و موهای سفیدی که بهزور از لابهلای سیاهیها سر برمیآوردند، بزرگشدنمان را در آینه فریاد میزدند.
حالا قد ما از خمیدگی قامت مادر پیشی گرفته. حالا همه به سکوت خو کردهایم؛ به پیچیدن پتو دور خودمان مثل پیله، تا صدای گریههایمان کسی را از خواب بیدار نکند.
این را او یادمان داده بود؛ سکوت را اولینبار از خودش آموختیم. همان روزهایی که تهِ کمدها گم میشدیم تا پیدایمان کند، و او برای نشکستن دلمان وانمود میکرد ما را نمیبیند.
گاه با خودم فکر میکنم روزهایی بوده که او هم دلش میخواست با من حرف بزند و نگفته؟ پشت در اتاقم ایستاده، با خودش جنگیده تا درددل کند و نتوانسته؟
شاید مادر آنقدر تکههای دوستداشتنش را در بشقابها برایمان چیده و در سینی تقدیممان کرده که یادش رفته خودش دوستداشتنیترین آدم دنیاست...