مرگ برای من شبیه راهی تاریک است، مثل همان فیلمهای ترسناکی که در کودکی میدیدیم. خیلیها میگویند باشکوه است، پایانی خاص؛ اما برای من بیشتر شبیه برق رفتن وسط فیلمی است که دوستش داری و فقط یکبار پخش میشود، یا سقوط در خوابی عمیق، درست وقتی که تازه چشمانت گرم شدهاند.
دلِ هر کسی برای آرزوهایی که نزیست، تنگ میشود؛ برای زندگیای که میتوانست داشته باشد، برای آغوشهایی که از آنها فاصله گرفت چون فکر میکرد پایان راه هنوز خیلی دور است.
وقتی به رفتن فکر میکنم، تنها صدایی که در ذهنم میپیچد، صدای بوق ممتد پایانِ شبکههاست.
آدمی که میرود، رشتهی زندگیش پاره میشود، و آنکه میماند، رشتهی امیدش. چه کسی میداند روزی چند بار به قاب عکسی خیره میشود، شاید به حرف بیاید؛ یا لباسهایی را در آغوش میگیرد که تمام تلاششان را کردهاند تا بوی او را نگه دارند.
رفتنِ عزیزان، چاهی عمیق در دل میکارد؛ و ما این چاه را با خاطرهها، با دیدن رنگ محبوبشان و با آههای بیصدا پر میکنیم.
کاش مثل کتاب *سم هستم بفرمایید*، حداقل یکبار تماس میگرفتند، میخندیدند و میگفتند: «الو، ما جامان خوب است، بی ما هم خوب زندگی کنید، تا روزی که دوباره همدیگر را ملاقات کنیم.»
و تو، هنگام دیدن مسیرهایی که روزی با هم قدم میزدید، قلبت را پر میکنی از دلتنگیِ بیپایانِ بودنشان..