سعیده ملایی
سعیده ملایی
خواندن ۱۳ دقیقه·۸ ماه پیش

اونا شبا میان! (داستان ترسناک از ادبیات مصر، درباره تنهایی)


نویسنده: احمد خالد توفیق/ مترجم: سعیده ملایی
نویسنده: احمد خالد توفیق/ مترجم: سعیده ملایی

مترجم: سعیده ملایی

نویسنده: احمد خالد توفیق

من دیوونه نیستم، مطمئنم که دیوونه نیستم. میدونم که انگ دیوونگی زدن همیشه کار راحتی بوده، و اطرافیانت راحت میتونن بهت برچسب دیوونگی بزنن. این رو هم توجه داشته باشید که آدم دیوونه نمیگه من دیوونه‌ام، مگه آدمای عاقل دم به دقیقه میگن ما عاقلیم؟

بوبر فیلسوف آلمانی میگه: چیزی که نتونی نفی کنی، نمیتونی اثباتش کنی! وقتی میگم دیوونه نیستم، تو میگی همه‌ی دیوونه‌ها همین حرف رو می‌زنن. خب پس حقیقت علمی کجاست؟ اونوقت آدم عاقل چی میگه؟ اگه دیوونه نباشم چی؟

بی‌خیال این بحث‌های پیچیده بشیم و بیایید کمی با هم حرف بزنیم.

می‌دونم که این «اونها» هستند که آب رو گل‌آلود می‌کنند و همه چیز را پیچیده‌تر...این که بگی «اونها» یه نشانه از پارنویاست، بدون کم و زیاد. اما خب جز استفاده از ضمیر «اونها» هیچ راهی ندارم.

تو داری هر دقیقه بیشتر به عقل من شک می‌کنی. این رو می‌دونم و توی چشمات می‌بینم. این مشکل واقعیه، هر چقدر بیشتر تلاش کنیم که اثبات کنیم همه چیز بر وفق مراده، بیشتر دست و پامون رو گم می‌کنیم و حرفای بی‌ربط می‌زنیم.‌

تنها زندگی می‌کنم. این تنها زندگی کردن لابد شکتون رو به یقین تبدیل می‌کنه و فکر می‌کنید که راستی راستی دیوونه‌ام.

در حقیقت من تنهایی رو دوست ندارم. اما وقتی سنت از سی و پنج بالاتر بره و ازدواج نکرده باشی، اونوقت فکر کردن به ازدواج بیشتر تو رو می‌ترسونه و حالت رو بد می‌کنه. این‌که نصف دیگه‌ی دنیای خودت رو به زنی غریبه ببخشی، اتفاق ترسناک و رعب‌آوریه.



روزها یکی پس از دیگری میگذرن، و در نهایت خودتو می‌بینی که چهل ساله شدی و فرصت‌ها واقعا کم شده‌اند. عادت‌های یه گرگ تنها رو پیدا کردی و هیچ زنی حاضر نیست با آدمی مثل تو بره زیر یه سقف.

تنهایی سخت و جان‌کاهه. تنهایی غذا می‌خوری. تنهایی شطرنج بازی می‌کنی. برای خودت قانون میذاری و خودت نقضش می‌کنی، بعد قوانین خودت رو مسخره می‌کنی. یه دفعه به خودت می‌آیی می‌بینی یک ربع ساعته که داری با خودت حرف می‌زنی... یه روزایی هم هست که با خودت دعوا می‌کنی یا خودت رو نمی‌فهمی و دچار سوء برداشت نسبت به افکارت می‌شی. با همه‌ی این وجود، تأکید میکنم: من دیوونه نیستم!

شبا وارد رختخوابت می‌شی. یه اتاق نشیمن خالی هم داری که چند تا مجله‌ی هنری روی مبل انداختی، یک دستگاه کاست با نوار آهنگ‌های محمدمنیر هم اونجاست. وارد رختخواب میشی و پتو رو تا خرتناق می‌کشی بالا، و تلویزیون رو با چشمات که تقریبا جلوش گرفته شده نگاه می‌کنی، بعد خوابت می‌گیره و تلویزیون رو هم جوری تنظیم کردی که سر یه ساعت خاموش بشه.

وقتی ساعت چهار با مثانه‌ی پر بلند میشی و از اتاق نشیمن به سمت دستشویی می‌ری، مجلات رو می‌بینی که پخش و پلا شده‌اند و نوار کاست، توی ضبط نیست و کسی اون رو بیرون آورده، و ته مانده سیگار توی فنجون چایت انداخته شده، در حالیکه نه سیگار کشیده‌ای و نه چای می‌خوری! اتاقت بوی توتون میده... اون وقت چی؟

من تو رو سرزنش نمیکنم. من خودم به همه‌چیزش فکر کردم. با خودم گفتم شاید شبا تو خواب راه میرم، حرف زدن درباره‌ی شخصیتی مثل من برای روانپزشکا حکم مهمونی با صفایی رو داره، که هی بشینن از یه سوژه که تو خواب راه میره و سیگار میکشه و چای میخوره حرف بزنن، شخصیتی که شبا آزاد میشه! اما کدوم آزاد شدن؟ اون جنبه‌ی دیگه‌ی وجود من چرا فقط سیگار میکشه و چایی میخوره؟ چرا کار دیگه‌ای بلد نیست؟! این آزادی به این همه ریخت و پاش و سر و صدا احتیاج نداره. یه چایی خوردن ساده و سیگار کشیدن این حرفا رو نداره که بابتش اون تکه‌ی مغفول وجودم به خاطرش ضیافت شبانه راه بندازه!



به هر حال شروع کردم به مراقبت از خودم. چند تا صندلی و یه چند تا پارچ و لیوان گذاشتم کنار تختم. اینجوری اگه تو خواب راه میفتادم با خوردن به صندلی و یا ریخته شدن پارچ‌ها بیدار میشدم، ...

می‌پرسی که چی بشه؟!

خب معلومه وقتی از خواب بیدار شدم، پارچ‌های آب ریخت و خوردم به یکی از صندلیها و ساق پایم کبود شد. اما همه‌ی اینها برای وقتی بود که دوباره پاشدم برم دستشویی. اتاق نشیمن مثل قبل ریخت و پاش بود. یعنی دوباره قبل از اینکه از خواب بیدار بشم، کسی در اونجا ریخت و پاش کرده بود.

می‌دونید مشکل چیه؟

قبلش بهتون بگم که همچین اتفاقی چند بار در هفته رخ داده. طبعا ترسیدم اما نه اونقدر که یه جای دیگه بخوابم یا تمام شب رو بیدار بمونم. سر راست بخوام بگم اینه: یکی هر شب تو اتاق نشیمن خونه‌ی من، سیگار می‌کشه، چایی می‌خوره و محمد منیر هم دوست نداره...و اگه بهتون بگم که من دیوونه نیستم، اونوقت چه حسی بهتون دست میده؟!

زمان تجربه‌ی اجباری فرارسیده. یادم رفت بگم که من مدرس فیزیک هم هستم و عقل من سرجاشه و منطقی و دقیق فکر می‌کنه... برای همین چند تا مرحله برای خودم ساختم. بیدار شدن در وقت غیر مناسب و فیلمبرداری مخفیانه از اتفاقات.


ساعتو روی دو کوک می‌کنم. از خواب بلند می‌شم و این مهمان شبانه‌ی ناخونده رو غافل‌گیر می‌کنم، باید بدونم اونها کی‌اند و از کجا میان!


(۲)


دیززززززززززززززز!


ساعت رومیزی، صدای عجیب و نازکی داره، اما تا مغز استخون آدمو می‌لرزونه. این مزیت مهمیه چون تو رو بیدار میکنه و کسی جز تو هم صداشو نمیشنوه.

با این صدای خفیف استخون‌سوز، کرخت و بی‌حال از خواب بیدار شدم. چکش سنگینی رو که در کمد کنار تختم قایم کرده بودم رو برداشتم. حقیقت اینه که من این چکش رو از خیلی وقت پیش اونجا قایم کرده بودم. بعد شروع کردم به راه رفتن روی نوک پنجه‌هام و به سمت اتاق نشیمن رفتم. یه لحظه پشت در ایستادم، یک لحظه...قلبم کم مونده بود از حرکت وایسه.

هوووب.

کسی اینجا نیست. اتاق خالیه. اما نوری دیده میشه. دودی در هوا به چشم می‌خوره. یه فانوس اونجا بود که یکی روشنش کرده، یه پیچ توتون هم هست که هنوز خاموش نشده.

هنوز داغه. اونها، اینجا بوده‌اند.



با ترس و لرز به دنبال آنها دویدم، بالکن که از داخل قفل بود. از اینجا بیرون نرفته‌اند. شروع به گشتن داخل خانه کردم. داشتم از ترس زهره ترک می‌شدم. هیچ چی نبود.

چیزی توی پاهام دوید. بدون لحظه‌ای درنگ با چکش به آن ضربه زدم. می‌دونید وقتی آدم حتی یه سوسک تو خونه‌اش گم میکنه چه حالت ترسی بهش دست میده؟ هربار فکر میکنه که اون سوسک زیر پاشه یا تو شلوارش رفته...خیلی سریع بودم ناگهان متوجه شدم که دارم با یه موش می‌جنگم، یه موش در شرایط مرموزی وارد آپارتمانم شده و خیلی بدشانس بود که این موقع دیده بودمش. اغلب در روزای معمولی نمیتونم موشها رو بگیرم... داد می‌زنم و خودمو رو صندلی میندازم. اما حالا یه نفر دیگه‌ای شدم و اگه یه آدمی جلوم ظاهر بشه با همین چکش خیلی راحت میزنم تو ملاجش و داغونش میکنم.

وارد دستشویی شدم. دست و پامو شستم. شکی نبود که من در اون خونه تنها بودم. حتما اونا صدای ساعت رو شنیدن و فرار کرده‌اند. اما چه طوری فرار کرده‌اند در حالیکه در و پنجره‌ها از تو قفله!

خدا میدونه که اون شب چه جوری خوابیدم.

صبح تصمیمو گرفتم. من دیوونه‌ام یا دست کم مغزم اونجور که باید کار نمیکنه. یه تحلیل دیگه‌ای هم وجود داره که البته ازش خوشم نمیاد. ممکن کار عفریت و جن‌ها باشه که تو همه‌ی این مدت اذیتم کردند. موجودات ماوراءالطبیعی... اما اونا از بودن تو خونه‌ی من چه سودی می‌برن؟ روانپزشکها می‌گن تنهایی باعث شده تا به این جفنگیات بیفتم.

فالگیرها میگن تنهایی باعث شده تا جن و پری به سمت من جذب بشن. به خصوص اینکه خیلی زیاد تو آیینه به خودم زل می‌زنم و مدت زمان طولانی هم در حمام به سر می‌برم.

جز آوردن یه همخونه یا زن گرفتن چاره‌ای برام نمونده، یا اینکه آپارتمانم رو بفروشم به جای دیگه‌ای برم.

از بین راه‌های کشف حقیقت فقط فیلمبرداری مونده.

با هر بدبختی که بود یه دوربین جور کردم. دوربین رو توی آویز و لای لباس‌ها قایم کردم. جز عدسی دوربین هیچی پیدا نبود. دوربین رو به تلویزیون متصل کردم. اینطوری میتونستم همه‌ی اتفاقات رو رصد کنم.


شام سبکی خوردم، خدا می‌دونه که معده‌ام نمی‌تونست همون شام سبک رو هم تحمل کنه. نصف شب به اتاقم رفتم. یه کتاب کم حجم برداشتم تا بخونم و همینطور که کتاب می‌خوندم چند قلوپ قهوه هم نوشیدم. کتاب و قهوه از سنگین شدن چشام و چرت زدنم جلوگیری می‌کرد. باید بیدار می‌موندم.


ساعت یک بامداد:

روی تخت نشستم. دوربین رو روشن کردم و از صفحه‌ی تلویزیون کوچیک که روی کمد بود شروع به تماشای اتاق نشیمن کردم. عالی بود. اتاق رو خوب می‌دیدم. یه تکه‌هایی از لباس جلوی دیدم از قسمت بالای کادر رو گرفته بود. اما دید به اندازه‌ی کافی بود. اتاق خالی بود. همه چیز همانطوری بود که گذاشته بودم.

زنگ تلفن به صدا درآمد. تلفن در هال بود. خفه‌شو تلفن لعنتی! نمی‌خوام از اتاق بیرون برم و همه چیو خراب کنم. امشب می‌فهمم که دیوونه‌ام یا جن‌زده یا قربانی!

ناگهان خون در رگ‌هایم خشک شد. کسی گوشی تلفن را برداشت تا جواب بدهد.

یعنی الآن کسی در هال است. نمی‌دانم دقیقا چه می‌گفت اما حرف می‌زد. به صفحه‌ی تلویزیون نگاه کردم.

نه... خدایا خودت رحم کن... چیزی را که می‌بینم باور نمی‌کنم... باور نمی‌کنم!



(۳)

کلیک کلیک...

مأمور آزمایشگاه جنایی، عکس گرفتن از جسد را به پایان برد. سرهنگ «هانی» ایستاده و به جسد دراز کشیده روی تخت نگاه می‌کند. با این وجود نمی‌تواند به صورت او نگاه کند.

به طرف دوستش مصطفی رفت و یک پیچ توتون به او تعارف کرد و یکی هم برای خودش روشن کرد و پرسید:

_ به چی شک کردی؟!

هانی در حالیکه دود غلیظ رو بیرون می‌داد گفت:

_ چیزی که شک‌برانگیز باشه وجود نداره، آپارتمان به طور کامل از داخل قفل شده اما حالت صورت متوفی، و اون ترسی که در چهره داره قابل توصیف نیست.



_ وقتت رو هدر نده، سکته‌ی‌ قلبی ممکنه برای هر کسی تو هر سنی رخ بده. از دکتر شنیدم که می‌گفت احتمال سکته‌های قلبی در ساعات اولیه صبح بیشتره. این مرد شب بیدار بوده و تلویزیون نگاه می‌کرده و بعد ناگهان...درد لحظه به لحظه بیشتر می‌شه. اون ترسیده...می‌خواد فریاد بزنه...بلند میشه و دوباره روی تخت میفته و می‌میره و روی صورتش نشانه‌های ترس زیادی هست.

_ یه مشکل دیگه هم هست... آثار به جای مونده در اتاق نشیمن وجود چند نفر رو اثبات می‌کنه... شاید آدم‌هایی قبل از مرگ با او بوده‌اند و رفته و او را تنها گذاشته‌اند و او هم در را پشت سرشان بسته و به تختخواب برگشته... اما اونا کی بودند؟ و چرا با دوربین اتاق خالی رو نگاه می‌کرده؟

مصطفی لبخندی زد و توتون رو دور انداخت، بعد مطمئن شد که مأموران پزشکی قانونی، کارشان تمام شده، چند نفر از نیروهای اورژانس هم با ملحفه اومدند تا جنازه رو ببرند.


_ غم‌انگیزه که آدم بدون خانواده‌ای را ببینی... نه زنی که براش گریه کنه، نه مادری که براش اشک بریزه، یا برادری که بخواد پیگیر ماجرای مرگش بشه و... به نظرم آدما باید برای نجات از چنین وضعیتی هم که شده ازدواج کنند.


هانی این را گفت و قبل از اینکه برود برای آخرین بار به خانه نگاه کرد.


(۴)


همسایه‌های ساختمان روبرویی دربان را خبر کردند.


ساعت سه صبح بود و هوا سرد. به همین خاطر شولایی روی سرش انداخت و با آن دور گردنش را هم پیچید. استغفراللهی گفت و بیرون رفت و در جلوی ساختمان از پایین به بالا نگاه کرد. هوا تاریک بود. فهمیدن اینکه همسایه‌ها راست گفته‌اند کار سختی نبود. چراغ خانه‌ی او روشن بود.

اشتباهی در کار نبود. او فراموش نکرده بود چراغ‌ها را خاموش بکند. آپارتمان کاملا قفل بود. همه‌ی اینها یک معنی داشت.



با این وجود چماق را برداشت و به طبقه‌ی سوم رفت. از وقتی خانه خالی شده بود کلید را پیش خودش نگه داشته بود. کلید را داخل قفل انداخت و وارد شد.

چراغ‌های خانه روشن بودند. نفس عمیقی کشید و وارد هال شد. سنگینی چماق را در دستش سنجید تا ببیند می‌تواند با آن به کسی ضربه بزند یا نه؟

دود سیگار از اتاق نشیمن بالا می‌رفت. جز چند تا اسباب و اثاثیه که از دوماه پیش دست نخورده بود چیزی به چشم نمی‌خورد. همه چیز در اتاق نشان میداد که کسی آنجا بوده و حالا رفته.

معوذتین را خواند. سپس به سمت کلید برق رفت تا برق خانه را قطع کند. وقتی می‌خواست از خانه بیرون برود عقب عقبی بیرون رفت، و از ترس پشتش را به خانه نکرد.


نیازی به توضیح اضافه نبود. او مطمئن شده بود که در این خانه رازی است که نباید درباره آن سخن گفت.



(۵)

محمود شاکر به واحد آپارتمانی که قرار بود بخرد نگاه کرد. چند اثاث کهنه که کسی نخواسته بود از آنجا بردارد، جلوی چشمش خودنمایی می‌کرد.



از دربان پرسید:

_ از قیمت مطمئنی؟ خیلی ارزونه... شما از طرف صاحبخونه اینجا رو می‌فروشید؟

دربان که نمی‌خواست با محمود چشم در چشم بشود گفت:

_ این مسئله به رزق و روزی مرتبط می‌شود. تو مرد مهربان و بخشنده‌ای هستی! به همین خاطر این فرصت گیرت آمده!

_ اما این اثاث‌ها چی؟ صاحبش کیه؟ تو قرارداد ننوشته بود که خونه مبله است.

دربان گفت:

_ مالک قبلی همه‌ی وسایل رو با خودش نبرد. برای خودت بردار یا بندازشان دور و از شرشان خلاص شو.

بعد چیزی یادش آمد برگشت تا بپرسد:

_ گفتی که ازدواج نکردی؟

_ بله، من به قول گفتنی اعزب و سفیر و سرگردانم.

_ عجیبه نمیدونم چرا این آپارتمان مجردها رو جذب میکنه.

_ یه هفته پیش یه زوج با سه تا بچه آمدند اما از خونه خوششون نیومد.

_ خب عیالوار بودند دیگه، همونطور که میدونید برای آدم مجرد یه جای کوچیک هم کافیه چه برسه به اینجا که برام خیلی دردندشته... امروز یا فردا وسایلمو میارم.





(۶)

هر لحظه خودمو یه آدم زنده می‌دونم که مثل اون صاحبخونه‌ی‌ جدید و مثل شما دارم زندگی می‌کنم و روزی می‌خورم. اینجا آپارتمان منه... اینجا خونه‌‌ی منه...درسته که بعضی از اتفاقای ناجور رخ داد مثل اون سر و صدای مأمورای پلیس، و صحنه‌ای که فقط تو سریالای پلیسی رخ میده، و اون چند دفعه‌ای که دربان برای گشتن خونه اومد. غیر از این اتفاقات همه چیز بر وفق مراد بود.

اونا شبا میان. همه‌ی ما شب‌ها می‌آییم تا بنشینیم و حرف بزنیم. بعضی از ما چای می‌نوشند و بعضی سیگار می‌کشند. اما اصلا تا به حال ازشون نپرسیدم اینا رو از کجا می‌یارن، چه طور ممکنه در همچین شرایطی سیگار بخرن؟ چه طور ممکنه کاست رو روشن کنند؟

مشکل اصلی اینه که همه‌ی اونا قیافه‌هاشون شبیه همون لحظه‌ی ترسه، قیافشون تو حالت ترس هنگام مرگ فریز شده، ممکنه با دیدنشون از ترس سکته کنی...

من هم حالا شبیه اونا هستم. خوشبختانه آینه تصویر ما رو منعکس نمی‌کنه. بعضی وقتها ممکنه ما رو ببینی و بعضی وقتها نه. اما اغلب با دوربین دیده میشیم به خاطر طول موج‌هاست لابد.

اونا شبها میان... اما قبل از صبح پراکنده می‌شیم.



همه‌ی ما مثل گرگ‌ها تنهاییم. صاحب خونه جدید هم روزها رو در حیرت و استرس سپری می‌کنه و از خودش می‌پرسه کیا شبا میان؟

بعد وقتی تنهاست تو اوج تاریکی حقیقت براش آشکار میشه، و بعد اون هم مثل اونا شبا میاد. چون یکی از اونا شده.

چند تاییم؟ نمی‌دونم. بعضی‌ها رو فقط یه بار دیدم، بعضی‌ها هر شب میان، بعضی‌ها دیگه هیچوقت برنمی‌گردند و بعضی‌ها هم بعدا خواهند اومد.

اسباب و اثاثیه‌اش رو آورده و می‌خواد زندگی جدیدی رو تو آپارتمان شروع کنه، تلاش می‌کنه خوشحال باشه اما هرگز نمی‌تونه.

یه روزی ساعت سه صبح از خواب بیدار میشه در کنار اتاق پذیرایی خواهد ایستاد، با چشمانی که خواب اونها رو گرفته، به ما نگاه می‌کنه اما ما رو نمی‌بینه. ریخت و پاش خونه رو می‌بینه که ما مسببش بودیم اما نمیفهمه کار ما بوده، بوی سیگار رو استشمام میکنه و فنحونایی که توش پر ته سیگاره... مضطرب میشه. حقیقت رو نخواهد فهمید.به سلامت روانی خودش شک میکنه.

چند شب این کارو تکرار میکنه، به فکر یه راه حل انقلابی مثل فیلمبرداری میفته، شاید تصادفی چشمش به ما بخوره و ... طولی نمیکشه که یکی از ما میشه و شبها خواهد آمد، من که دیگه نمیترسم چون خودم یکی از اونا هستم.






ادبیات مصرداستاننویسندگیترسناکمترجم
نویسنده، مترجم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید