اسم من امیر است؛ جوانی که بهتازگی قدم به دنیای پرهیاهوی تهران گذاشتهام. شهری که در آن هر لحظه و هر ثانیه، حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی آرام بگیری. هر صبح، درست ساعت شش، با عجله خانهام را ترک میکنم و وارد جادهای پر از خودرو و صدای بوق و سر و صدای آزاردهنده میشوم. خانه ای که اجاره کردم در شرق تهران است و کارم در مرکز شهر، و فاصلهای که هر روز به یک ساعت طاقتفرسا تبدیل میشود. وقتی با چشمانی خسته و روحی خالی از انرژی، ساعت هفت شب به خانه برمیگردم، احساس میکنم زندگی را جایی در میان همین ترافیک جا گذاشتهام.
اما داستان من به همینجا ختم نمیشود. اخیراً تصمیم گرفتهام ازدواج کنم؛ تصمیمی شیرین که همیشه برایم رویایی بود. دختری را که از عمق جان دوست دارم، کنار خودم تصور میکنم. اما در شهر ما رسم است که نصف سند خانه به نام همسر شود، و من، برای انجام این رسم، مجبور شدم خانه بخرم و کلی وام بگیرم. حالا از این بانک به آن بانک، در رفت و آمدم. هر بار با کلی امید و ترس از اینکه آیا اینبار هم موفق خواهم شد یا نه.
زندگیام به یک زنجیره بیپایان از اقساط و بدهی تبدیل شده. هر روز فکر میکنم: "چقدر به کی و کجا بدهکارم؟ کدام قسط را پرداخت کردهام و کدام را فراموش کردهام؟" این فراموشیها بیشتر شبیه کابوسی است که دست از سرم برنمیدارد. یک روز در راه اداره بودم که ناگهان یادم آمد مهلت پرداخت قبض شارژ ساختمان گذشته است. با خودم گفتم: "چطور اینو فراموش کردم؟!" حالا نگران جریمه هم هستم. حس بدی است؛ انگار یک بدهکار همیشگی باشی، به بانک، به مدیر ساختمان، به زندگی. هر بار که فراموش میکنم، تنم میلرزد و اضطرابی تلخ وجودم را میگیرد.
اما درست در همین میان، زمانی که فشار فراموشی و نگرانیها روحم را به ستوه آورده بود، با سرویسی آشنا شدم که مثل یک معجزه عمل کرد: #پرداخت_مستقیم_پیمان . ساده و بیدغدغه، اقساط و قبوضم را بهصورت خودکار پرداخت میکند. دیگر نیازی نیست هر شب با دلهره فکر کنم که آیا چیزی را فراموش کردهام یا نه. دیگر نگران جریمه نیستم و همین به من آرامشی میدهد که تهران، با تمام هیاهویش، نتوانسته بود آن را به من بدهد.
حالا در همان مسیر همیشگی، وقتی از ترافیک رد میشوم، ذهنم دیگر مشغول قبوض و قسطها نیست. به جای آن، با لبخندی کوچک، به آیندهای روشن و بدون نگرانی فکر میکنم. انگار زندگی در این شهر بزرگ، برایم سادهتر و شیرینتر شده است.
#پرداخت_مستقیم_پیمان