و اما مرگ نشناخت...!
مرگ نگذاشت...
حتا همین شاملو
همین غول زیبایم را
به گمانم که ...، نه یادم آمد بیست و سه سال از نبودنش میگذرد، نمی دانم کجا جهان بودم، شاید سه_چهار سال و چند ماه و اندی من از شکم مادرم، اصلن از گزیرش پدر_مادرم دور بودم که رفت، نماند ببینم پک زدن سیگار یا لب غنچیدنش برای آیدایش را و یاهم گرفتن سرش میان دست هایش به وقت شعر گشتن.
راستش نمی شناختمتش تا اینکه چهارده بهار خشک و بی برگ زنده گی ام را فوت دادم و با نوشته های که مثل خون در رگ های من برای آیدا نوشته بود شناختماش.
واویلا! نفرین به گاهی که دانستم پیش از من پای خود را کژ کرده زین بساط بر رفتهی ناپایدار و با امروز بیست و سه سال...
میگویم برایش
شاملوی من
ای آب!
ای ورجاوند ترین آیهی من
،امید...
و ای عشق و سرنوشت!
من و تو با هم!
آوخ! فاصله انداخت
نفرین به مرگ بد سرشت پدر سگ
حتا جدا از هم
خود زنده گی هستیم
شاملوی من
#کاوش