نسرین ورزیده
خواندن ۸ دقیقه·۲ روز پیش

داستان نویسی

مشیانه

عجبا!

کز گذر کاشی این مزگت[1] پیر

هوس "کوی مغان است دگر بار مرا"

گرچه بس ناژوی[2] واژونه

در آن حاشیه‌اش،

می‌نماید به نظر

پیکر مزدک و

آن باغ نگونسار مرا.

شفیعی کدکنی

فصل یکم

کاج کهنسال وسط حیاط و خرمالوهای پراکنده را بریدند و ساختمانی میان زمین سبز شد، رویید و، او رشد کرد همراه آن، هرچه عمارت برآمد و بزرگ شد او را بیش‌تر در خود فرو برد. باغ نگونسار شد و دختر در آن دست و پا زد. ساعت‌ها با مادر دردل می‌کرد، او که سال‌ها پیش رفته بود! ولی زن با او حرف می‌زد. حرف‌هایی که در بودنش نگفته؛ حالا ری می‌کرد و از دهنش بیرون می‌ریخت. حرف‌های یک عمر مانده در حلقوم را بالا می‌آورد:

- اگه نمونده بودی و نگفته بودی یه موی گندیده‌ی باباتونو نمی‌دم به صد تا مثل شما؟!

«ولی مگر از آن زن دهه‌ی بیست کاری بر می‌آمد که نکرده بود؟ اصلاً تو که زن دهه‌ی پنجاه هستی چه کردی؟» جواب دندان‌شکنی بود. بعید است از مادر که این را بفهمد و بگوید. این حرف خود اوست که با پشت دست به دهن خودش می‌زد تا خفه شود و حرف بزرگ‌‌تر از دهانش نگوید.

اسبِ عصاری می‌کرد. خرِ خراطی می‌کرد. خاله سوسکه کجا می‌ری؟ می‌روم در همدون، شو کنم بر رمضون. قصه می‌پیچید توی پیشانی‌اش می‌رفت و می‌آمد. مثل اسب عصار یا خر خراط، شاید هم مثل خاله سوسکه شو کرده بود بر رمضون. اشتباهی موش دوست داشتنی را جواب کرد و رمضون را با قلیون بلور ترجیح داد و همین قلیون چه بلا‌هایی که سرش آورد و او نفهمید. فکر می‌کرد سرنوشت است دیگر!

چند سال پیش بود؟ هزاران سال گذشته و یادها از زیر خروارها خاک سر برمی‌آورد! تعریف، تعریف، تعریف؛ نبش قبر خاطرات خاک‌آلود!

- الو، پس تو کجایی؟

- دارم می‌یام.

- زود باش بچه جون با اعصاب من بازی نکن خستم کردی از این همه دلواپسی.

نشست مثل همیشه رو به روی تلویزیون. کانال‌ها را بالا پایین کرد بی‌نتیجه. هیچ چیز راضی‌اش نمی‌کرد. کسل و خسته بود. دور می ‌زد توی زندگی. "کی بود راستی؟" بیست و خرده‌ای سال پیش.

- یه پسر واسه‌ی من بیاری هر کار بخوای می‌کنم.

با لهجه‌ی عجیبش می‌گفت و جمله‌اش را مثل بقیه‌ی حرف‌هایش تکرار خنده‌داری می‌کرد.

- آخه مرد حسابی دختر می‌خواستی، این دختر! چه تاجی به سرم زدی؟

می‌سوخت، می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد. ولی عاقبت خر شد. مثل همیشه ساده‌لوحی کار دستش داد و او را واداشت که بپذیرد.

"خدایا چند سال پیش بود؟ انگار قرن‌ها می‌گذره!"

خیره می‌شد به یک جا و می‌رفت به گذشته. چه خاله بازی مسخره‌ای بود زندگی‌اش و چه طور تحمل می‌کرد؟! چشم انداخت به ساعت روی دیوار ایستاده. یک ساعت گذشت و نیامد. باز تلویزیون و کانال‌های یک تا پنج. سریال شروع شد و او را از عالم خودش بیرون آورد و برد پی قصه‌ی سریال. ساعتی باز گذشت و نیامد. پاشد زیر لب غرغر می‌کرد و گاهی فحش می‌داد. جا انداخت، ساعت گذاشت و خوابید. تا صبح چندین بار برخاست و اندیشید؛ آمده یا نه؟ نیامده و دلواپس دوباره خواب پریشان تا ساعت زنگ می‌زند و او می‌پرد.

"بهتره ول کنم همه چیزو و اصلاً بزنم برم دنبال ..." بعد ترس لانه کرده در وجودش از روزگار کودکی نهیب می‌زند که نه!! اگر بماند بی سرپناه. تنها، غریب.

با خودش حرف می‌زد. خودش با خودش به نتایجی می‌رسید و قطعاً همه‌اش فکر بود و فکر. راستی چند قرن است لب‌هایش را به هم دوخته؟ کی خودش بود؟ اصلاً کی می‌توانست خودش باشد؟ کوک لب‌هایش را بشکافد و ساز واقعی‌اش را بزند. خودش باشد. خودِ خودش! وقتی سرِ کلاس با نقاب معلمی درس می‌گفت معمولاً لبخندی بر لب داشت که نقابش را پس می‌زد اما این هم خودش نبود. کی و کجا خودش بود؟!

اول بهمن شصت و پنج، اتاق تنگ و دو تخته‌ی بیمارستان، صبحانه‌ای به غایت مختصر و او ... مات است. کلاغ‌ها چه قدر سرصدا می‌کنند. توی این شهر بلبل پیدا نمی‌شود. وقتی داشت از مدرسه برمی‌گشت این خاطرات را مرور می‌کرد برای همین به یک باره متوجه شد از خانه گذشته:

- پیاده می‌شم آقا پیاده می‌شم.

پول تاکسی را داد و راه رفته را برگشت. کلید انداخت و در را باز کرد. کابوس دایمی آمد.

- پوریا می‌دونی که از این وضع دیوونه می‌شم بچه جون جمع کن.

با رخوت و بی‌تفاوتی این سال‌های اخیر به خودش کش و قوسی می‌دهد:

- به من چه، به من مربوط نیست ،چرا برام پول نذاشتی؟

- پسر جون من هم سن تو معلم بودم.کی گفته تو این سن و سال من باید کار کنم و تو بخوری و بخوابی؟ آخه تا کی می‌خوای عمرتو تلف کنی؟

فریاد می‌کشید و می‌سوخت از بخت برگشته‌اش، چای ریخت و نشست و از درون لرزید. سیگاری آتش زد تا آرام شود. پوریا کنار دستش نشست. یک سر و گردن بلندتر از او، شاید بیش‌تر با دستهای قوی و صدای دورگه. تندتند حرف می‌زد:

- تو کردی، تو این بلاها رو سر من آوردی. هی بردی هی آوردی.

- من! من بچه جون؟ هیچ وقت فکر کردی چرا؟ من از روی قصد این کارو کردم؟ خودت باعث می‌شی. ببین چه کارهایی می‌کنی. منو مجبور می‌کنی بفرستمت.

- نخیر تو به من توهین می‌کنی می‌گی مثه باباتی ... .

او نمی‌شنید. رفته بود به سال‌ها پیش وقتی او را زاییده بود؛ از اول اسهال داشت و تا یک سال و نیم بعد که فهمید گوشش عفونت کرده و جراحی کردند همین وضع بود و اسهال او تمامی نداشت. دو سال بعد کج ادراری و معلوم شدن تنگی مجرای ادرار و جراحی. دو سال بعد پارگی فتق و جراحی دو سال بعد اوریون گرفتن و مننژیت کردن و ... .

- حوصله‌ی بحث تکراری هر ساله رو ندارم. آره من بدم ولی دیگه نمی‌تونم رفتارتو تحمل کنم همین.

درد به اندیشه‌ی او تاخته است مثل آتش در پنبه‌زار. درد گذشته او را شعله‌ور می‌ساخت و هرم آن از گلویش می‌زد بیرون. تب تندی شده که باید می‌کشتش ولی جان سخت‌تر از این حرف‌ها بود که بمیرد. می‌دانست باز برخواهد خاست. سعی کرد به یاد بیاورد اولین بار که او را مستأصل کرده، کی بود؟ ده سال پیش «چه قدر زود می‌گذرد این عمر لعنتی». پاشد مثل همیشه برای ریختن چای.

***

به نظرش قرنی گذشته بود از روزی که نه نیمه شبی که او را به دنیا آورد.

- به نظر تو چرا این طوری شد؟

- ولش کن بابا چه قدر فکر می‌کنی؟ هرچی بخواد بشه می‌شه. نقش تو کم رنگ شده. شهناز می‌خواست آب بر آتش اندیشه‌ی او بریزد. با همه‌ی تندی و تیزی‌اش می‌رفت و می‌آمد و حرف می‌زد:

- تو زیاد اهمیت می‌دی تا این جاشم شُکر.

راست می‌گفت ولی پاسخش منطقی نبود. مجبور می‌شد ساکت شود. چند سال است لب‌هایش را به هم دوخته؟

- باز که نشستی و چای و سیگار. پاشو خودتو با یه کاری سرگرم کن. ورزشی، کتابی چه می‌دونم.

باز خواهر کوچک است که به او نهیب می‌زند:

- پریا چه گناهی کرده، از زندگی بیزارش می‌کنی.

- اون که سر خونه زندگی ‌شه. خدا رو شکر مشکلی نداره.

- آره ، ولی مادر که می‌خواد.

باز هم راست می‌گفت ولی او خسته و کسل بود و از این کشمکش هرساله آزرده. بلند شد. دور خودش چرخید. لباس پوشید:

- خداحافظ می‌رم دور بزنم.

- به سلامت.

***

رضا روی پای مامان بود. تکانش می‌داد که بخوابد. دو دست بچه را که زیر پتو است، سفت چسبیده. سرِ مادر پایین بود و با تکان‌های پا به چپ و راست تلوتلو می‌خورد یا نه؛ از درد فرزند چهارساله که به قدرِ کودک شش‌ماهه ناتوان بود، سر می‌جنباند. آقاجون در را باز کرد تا داخل شود. هوای سرد بیرون سُر خورد توی خانه و لرزش چانه‌ی مریم بیش‌تر شد. دست‌هایش را بالا آورد و روی صورتش گذاشت و با صدای بلند های‌های گریست.

او که گوشه‌ی دیگر اتاق روی دفترهایش پهن شده و مشق می‌نوشت زیرچشمی مامان را می‌پایید. همه فکر می‌کردند دختر بزغاله‌ی بهاری است و بی‌دقت امّا او همه چیز را می‌دید و می‌شنید در حالی که قلبش آزرده بود، لبش کودکانه می‌خندید.

یونس گریه‌های پر سروصدای مریم را بسیار دیده و شنیده بود ولی این اشک چیز دیگری است که فقط او می‌فهمید. آمد و دو زانو کنار زن نشست:

- گریه نکن زن. این هم قسمت ما بوده. این بچه که گناهی نکرده. بیا یه پُـک بزن. بیا مریم جان بیا گریه نکن.

و همین یک پُـک، یک پُـک مادر را سیگاری کرد و شاید آرام ولی رضا درست نشد که نشد. قد و هیکلش عادی به نظر می‌رسید اما عقل و اندیشه‌اش نه!

سنگ به دلش بسته بود و مثل قلاب‌سنگ چرخاند و چرخاند و پرت کرد. به کجا؟ نمی‌دانست. دلش گندیده بود بوی تند تباهی از آن چنان برخاسته که همه کس باید می‌فهمید اما چرا این را حس نمی‌کردند؟! بوی تند توی دماغش می‌پیچید و حالش را به هم می‌زد. برای همین پرتش کرد. کمرش درد گرفته انگار دهن باز کرده. نمی‌دید و نمی‌شنید فقط می‌رفت کمی تندتر تا درد کمر آرام شود. این درد عجیب دیگر چه بود؟ خیابان اصلی با آن پیاده‌روی باریک و پر از پستی و بلندی دلش را آشوب می‌کرد. چه شد که یک روز زندگی او را به این جا پرت کرد؟ به یکی تنه زد و بی‌توجه گذشت. بس که با خودش حرف زده؛ نه تخیل کرده بود دیگر حوصله‌ی هیچ کس را نداشت. تنهایی معلقش کرده بود میان زمین و هوا. می‌گفت و در ذهن خود می‌چمید. پاسخ می‌یافت و پشیمان می‌شد: "مگه می‌شه نوار فکرو خاموش کرد. همین طور می‌چرخه. فقط وقتی کپه‌ی مرگتو بذاری چند ساعتی خلاصی.»

شب آرامش می‌بخشد. انگار لباس سیاه آسمان او را در خود می‌پیچد و می‌برد به آسودگی اندیشه. هزار سال است که شب خلاصش می‌کند از بند روز روشن که چشمش را می‌زند و فکرش را هم.

[1] - مسجد

[2] - کاج

۱۱
۳
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات