
ـــــ«دوران اول »ـــــ
به وقت حدوث ...
در آسمانی بی طلوع.. با گسستن اجرام فلکی در خروش ـــ حیات کروی آغازیدن گرفت...
و باران بارید . . .بدان هنگام که آحاد اقمار ...دور تا دور خورشید فروزان دَوَران چرخید...
تا آنکه در هیکل زمین از رویش علیت، زندگانی رویید...
از جانداران . . تا حیاتی نباتی...
نسیم بر تن طبیعت وزید...
و آنگاه به هنگام گرگ و میش...
شدت گرفت بارش های خلقت از اثیر ..
و بدین سان، از آسمان . . .
شهابی تابان چون سحابی بر پیکر زمین فرو آمده و گودالی پهناور در میانه ی قاره پدید آورد..
آتشفشان ها فوران کردند و اقیانوس ها به طغیان در آمدند ـــ ابر ها در آسمان تیره گشته، تمام موجودات از میان رفتند و بدان رو زمین را دوزخ در بر گرفت...
ــــــ« دوران دوم »ــــــ
اختران به دور یکدیگر گردان در طواف بودند .
زمین از خورشید دور گردید و سرمایی سوزان هیکلش را به لرزه در آورد...بدان طریقت مذاب ها از میان رفتند...
و حیات نباتی منجمد گشت .
$n$اُم
ـــــ«دوران سوم »ـــــ
خورشید از ماقبل خود تابان تر گشته و پرتوی پر فروغش را بر تن زمین تاباند...
تا آنکه در پیکر نیمه جان زمین، روحی کیهانی دمیده شد...
و بدین رو زمین به آگاهی رسید و شد دارنده ی ذهنی بی کران.
---« دوران n ام »---
![«الف» = [1]](https://files.virgool.io/upload/users/4160910/posts/hwwu7n1wvibt/fd9xhh7qdkzy.png)
چشمانش را گشود . . .
پلک هایش به سنگینی باز گشتند.
وی خود را از روی آن زمین گل آلود بلند کرده و با دستی بر روی زانو از جای برخاست.
و بر طلوع ستاره ای تپنده در آسمانی فیروزه ای نگریست.
بر رویش درختان سرخ ...
بر فرشتگانی شش بال در بطن آن آسمان های بی زمان ..
زین رو، بر تمام موجودیت ها نگریست..
تا به آن هنگام که در بلندای قله ای سرسبز...
درختی کهنسال، تنومند و غول پیکر را با دیدگانش نظر کرد..
پس قدم برداشت تا بدان جا رسد..
با یک گام زمان گسست ... مکان دریده گشت ...
و به آنی به کنار درخت رسید .
حیرت زده مبهوت عظمت آن شجره مسحور گشته نظر انداخت..
از لای بوته زاری در کنار درخت در آمد شیری . . .
خرناس کنان ..
نفس نفس زنان . .
پنجه بر چمن با گام هایی چون پتکی از آهن . . .
کالبدش عضلانی زور آور بود با پوستی پیل تن.
پوزه اش درشت وُ یال هایش سیاه رنگ..
غرید : " آمده ای بر سلطنتم طغیان کنی؟"
گفت : " آمده ام بدانم آمدنم بهر چه بود؛ نیامدم به نیت طغیانگری.."
شیر گفت : "لیک بر من بگوی . . . پاسخش بر تو دارد چه سود ؟"
پاسخ داد : "هر آنچه که هست . . . نهان است وُ من ــــ بدنبال هستی نمیگردم؛ لیکن در پی چیستی ام."
شیر پوز خنده زنان گردان به دورش بچرخید.
گفت : "من همانم . . ."
سرش را خم نمود آن انسانِ بی ریشه ــــ کشید، دستی بر ریش های بلندش تا غرق گردد در ژرف های اندیشه.
سپس سرش را بالا آورد و گفت : "زین طریق، هرچه که هست تو آنی!"
شیر قهقهه زد... ناگاه با چشمانی غضبناک خیره بر وی نگریست .
مرد گفت : "پس بر من بگوی ... ای هستی براستی تو چیستی؟"
آن درنده ی نرینه خرناس کنان بر سخن آمد : "من آن ستاره ی تابان ام که در بستر آسمان ها می درخشد...من تمام آن دسته ی ملائک در فراز پروازم ..من تمام کوه زار های این قلمرو ام.
من این درخت کهنسالم...
و من . . .
تو هستم ..."
مرد رو به عقب خیره به درنده گام برداشت.
خم شد و از روی زمین تکه سنگی در دست خویش بگرفت و بگفت :" تو نیز معلولی نه علت ...
و من نیز معلول علت دیگری ... میبری گمان که بی انتهاست تمامی این سلسله ها ؟!
گر چنین باشد همگی تنها اجماعی از معلول هایی بی علتیم..و معلولی بی علت ممکن نیست...وگرنه چرخه ای حادث نمیگردد چراکه معلولیت پدیداری ندارد..
من ... تو ... همگی .. چیزی جز یک احتمال معلول در این زنجیره نیستیم...
پس بایستی سرآغازی قطعی واسطه وجود شود...که موجودیت ذاتی خویش را به طریق موهبتی شگرف بر اشیاء بگستراند ـــ زین رو ، معلولیت هایی پدید آورد که علت دیگری باشند ـــــ هر موجودی را محتاج مبدا ای است...جز خود وجود .
پس نتوان گفت وجود را چه به وجود آورده...این لفظ بر موجود صدق میکند به آن معنا که . . .
«موجود را چه بوجود آورده ؟ ...
نه آنکه وجود را چه بوجود آورده »
پس پاسخ عیان است : هر موجودی را حملی است از حالت وجود...پس می بایست برای حل معما به خود وجود اندیشید....تا آشکار گردد این معمای آشکار...
یک سرا آغازی ازلی...تا تمامی معلول ها به واسطه که علت بی علت پدیدار گردند...
همانگونه که من .. تو .. او ــــ همگی در خود وجود را وامداریم از یک میراث مشترک ..که از وی به ارث برده ایم..و بدین سبب همگان موجودیم از میراث آن وجود ..."
عیان نمود، آن شیر... نیش های تیزش را و بر وی بگفت :
"بگو من نیز بدانم..علت بی علت موجود است ؟"
پاسخ داد : "بگذار برایت شرح دهم...بر من بازگوی عدد 3 معلول چیست؟"
شیر گفت : عدد "2"
مرد ادامه داد : "و عدد 2 معلول چیست ؟"
جواب داد : "1"
مرد گفت: "و آنگاه 1 معلول چیست ؟"
شیر سرش را پایین انداخت و گفت : "0"
مرد زبان گشود : "0 وجودی ندارد که علتی بر 1 باشد ... پس 1 خود علت خود است به این معنا که وجودش ذاتا از خویش است و نه اتفاق ."
شیر یال هایش را تکاند تا عرق سردش از سرش ریخته گردد ...
سپس بر وی بگفت : "گر چنین باشد که آن وجود خویش را موجود نموده ـــ چرا باید این عمل را انجام دهد در حالیکه قبل از موجودیت خویش، موجود است؟ بایستی اول نبود تا به بودن رسید ـــ نه از بودن به بودن ...
ضمنا، در تمثیل اعداد چرا اعداد منفی را از نظر انداختی ؟ گر پای آنان به میان آید تا بی نهایت پیش خواهد رفت ..."
انسان سنگ در دستانش فشرد و در پاسخ گفت : " بسیار خب ، بدان اول آن موجود مخلوق خود نیست ... لذا خود واقعیت معنای وجود است ...خود آن صفت ... که همگی در عرض آن را داراییم ـــ لیکن وی در ذات عین وجود محض است نه حامل آن ...
و در باب تمثیل اعداد ... باید بگویم گر اعداد منفی را هم در بر گیریم باز همگی به یک واحد خواهند رسید ...
خود «اعداد صحیح» که یک معناست و با وجود تمام ابدیت ها در افرادش همچنان به یک واحد مجموع خواهند رسید و آن واحد خود جزئی از جمیع افرادش نیست ...
تمام آن عدد ها اعم از منفی ها یا مثبت ها تا بخشی از وجود وی را وام میگیرند .
« وجودی به عنوان عدد »
بدین سان ، چون مفهومی به عنوان اعداد موجود است . . . اجتماعی از بی نهایت را شکل میدهند گر چنین نبود؛ عددی موجود نبود...
0----->(1)----->2----->3----->N
و یا حتی حروف که همگی به الف میرسند ... اما الف به چیزی نمی رسد ..."
و آن شیر بگفت : "پس بدین رو بایست ما همگان .... کلیات ماهیت و حقیقت وی را در تمام ذرات هستی وُ جان به ارث بَریم...بدین علت همگی از تبار ازلیت جوانه زنیم ...
لیک اینک ما اشیا را ازلی میپنداری ؟ پس فنای طبیعت در ادوار پیشین چه؟!... این ابدیت هلاکت را در کدامین دیار این سلسله ای جای خواهی داد ؟ "
مرد پاسخ داد : "وی ماهیتی ندارد ..ماهیت از شکل گیری و پدیداری می آید چرا که ساختار ها جوهر را شکل میدهند.. پس ما از جنس اتفاقیم..عکس آن بایستی آن وجود ذاتی باشد وگرنه خود یک معلول بود ."
درنده بغرید :" از کجا دانیم علیتی درکار است ؟ اینان چیزی جز تجربه که میتواند باطل شود نیست ..."
انسان گفت :" اینک تو خود نیز برای رد علیت از یک علت استفاده نکردی؟ آن هم علت تجربه... ؟"
شیر نعره ای ارزان سر کشید ــــ کوهساران به لرزه در افتادند... اقیانوس های تیره از هم گسستن ..
شیر سوی مرد غرید و خیز برداشت . . .
مرد سنگ در دستش راه به سوی شیر روانه کرد..
سنگ پرتاب شد ..
روانه پر تحرک و چرخان در هوا ..
تا آنجا که محکم بر پوزه شیر برخورد کرد؛ اما بی فایده بود و شیر درنده کماکان غضبناک در یورش خویش می غرید...
به ناگاه در همان هنگام . . .
نفس در سینه ی شیر نرینه حبس گردید.
گویی زندگانی اش از تپیدن باز ایستاد.
سپس پیکر درنده بی درنگ بر زمین افتاد ..
توأمان در آسمان تابان . . پدیده ها بصورت گردانه ای ...حلقوی شکل خمیده گشته و در مرکز آن گردانه که حفره ای نورانی و ژرفناک بود به همراه آن مرد عروج بردند ...
و در یک واحد نقطه ی نورانی در مرکز گردانه شعله گرفتند و تابیدند ...
«دوران پسین »
با مرگ آن جانور درنده، ذهن زمین دوباره به خاموشی گروید و با هلاکت از میان رفت...
چراکه تجلی اراده اش از میان رفت و روحش در طینت ذهن خویش فنا را در آغوش گرفت...
بدین علت، با مرگ شیر روح زمین توسطی علیتی بعید قبضه گشت .
و مدت ها گذشت . . .
تا آنجا که انسان، پدیدار یافت هوشیاری خویشتن را در بطن زمین . . .
هنگامی که خورشید در فراز آسمان آفتاب می تابید.
دگر نه خبری از جهانی که میشناخت بود نه موجودیت های عالم پیشین...
پس به صخره ای تکیه داده و به تلاطم آفتاب بر جویبار ها نگریست.
... و در ذهن اندیشه ورزید . . .
با خویشتن گفت : آیا ذهن مقدم بر ماده است؟ و یا بالعکس؟ ... نمیدانم ...
و بدین طریق در عالمی از وجود ذهنی خویش آسمانی دگر آفرید ..
... رود هایی سپید... کوهستان های کژدیسه، پ در مرکز آن درختی کهنسال ...
پسای از آن، وی خویش را در قالب یک شیر در میان آن واقعیت موازی متصور گشت ...
لیک در آن لحظات اکتشاف موجودی از جهان خارج بر عالم ذهن او حلول کرد..
و آن موجود بیگانه از درون اقلیم ذهنی انسان سوی درخت فرا رفت.
بلکه علت تمام موجودیت های آن اقلیم درونی را کشف کند.
موجود شبه انسانی بر خویشتن گفت : " این اقلیم پهناور گر خالقی توانمند بُوَد ـــ آیا قادر به خلقت کوهیست که نتواند آن را بشکافد؟!!"
شیر ( تجلی ذهنی مرد ) ظاهر گردید و گفت : "بگو بدانم آیا در اقلیم ذهن خویش... تو را بر هر تصوری قادر بُوَد؟
پاسخ داد : "آری . .در ذهن قادر مطلقم"
شیر گفت : "پس اینک چیزی را تصور کن که نتوانی آن را متصور شوی..."
موجود نیز اندیشید تمام زنجیره واقعیت باید به یک واحد ختم گردد ﴿ خالق آن جهان ذهن ﴾ .
پس او نیز در ذهن واقعیتی آفرید ...
و در آن واقعیت ذهنی بیگانه ــــ موجودیتی دیگر نازل گردید...
و در اقلیم ذهن بیگانه ... بیگانه ای دگر آمد و وی نیز بر کائنات اندیشید و واقعیتی نوین در ذهن خود به خلقت در آورد ...
و در ذهنیت او نیز وجودی دگر . . از جهانی دگر در سومین لایه ی ذهن به پدیداری رسید و وی نیز . . .
«بیرون از سلسله ..»
آن هنگام، در برون از ذهن مرد ..درون واقعیت عینی در طبیعت زمین ...
لاشه ای از شیری نرینه گوشه ای کور بر زمین افتاده بود که پیکر تنومند و پر قدمتش چیزی نبود جز نیمی از استخوان و آرواره ای پوسیده ...
گذشت تا که بدان جا نیز سایه ای افکنده شد و واقعیت ها محو گردیدند تا سرانجام به یک حقیقت واحد رسیدند..
از بی انتها تا ابتدا...
دومینوی موجودیت گر بی سرآغاز بود ..
وجودی در کار نبود ...
آیا کس تواند گوید سرآغازِ آغازیدن کِی بُوَد؟
و یا آنکه بر پیکر نور چه میتابد؟
« چرخه ی N ام »
