راه زیادی را آمدهام. حالا کم کم دارد ۵ سال میشود آقا جان. ۵ سال از روزی که دانشجو شده بودم و روی صندلی اتوبوس نشسته بودم تا راهی تهران شوم و همانجا ناخوداگاه روضهی شما را گوش دادم. بخواهید یا نخواهید، مرا بپذیرید یا نپذیرید، حالا که یک فاز از دانشجویی را تمام کردهام و زندگیام دستخوش تغییرات زیادی شده، برایم تبدیل شدهاید به اسطوره. اگرچه از فهم حسین عاجزم، اگرچه نمیفهمم اصحاب دست و دل از دنیا شستهاش را و نمیفهمم گریه رباب را و صبر زینب را، اما یک چیز را میفهمم که عباسجان، شما با همه جای عاشورا فرق دارید و خلاصه که خودتان هم میدانید، عباس بودن و عباس شدن برای یک مرد چقدر قشنگ است. چه غوغاییست این شناختن محبوب و ذوب شدن در آن و اینکه مراقب و دست و دلت باشی که نلرزد و مراقب قدمهایت باشی که مبادا جلوتر از او بروی.
عباس، هنوز هم وقتی نگاهم به ماه آسمان میافتد، یاد تو میافتم و میدانی ماه شب چهارده، ماه کامل با من چه میکند. عباسجان، آقای من، سرور من، سیدالشهداء به شما وعده داد به جای این دو دست بریده، در بهشت دو بال خواهی داشت. عباس جان، دست من را میگیری؟ شما که بابالحوائجی، شما که اندوه را از چهره حسین (ع) پاک میکنی، من بیچاره را میپذیری؟
چه زیباست آرزویم که به وقت جان دادن، در راه خدمت به امام خویش، آنقدر دویده باشم که پیشانیام از عرق خیس باشد، آنچنان که در خون خویش غلطیده باشم، آنچنان که لباسم خاکی باشد و در میانهی میدان نبرد خویش باشم. ابوالفضلم، راه طولانی در پیش دارم و نگرانم. نگران این دل واماندهام که مبادا جا بزند. عاشورای ما هم دور نیست. نشود آنکه حسین را تنها گذاشته باشم و گریخته باشم. دور باد روزی که رو در رویش شمشیر کشیده باشم. اما عباس، شما که پرچمتان همسطح پرچم حسین بالا رفت و مرکز نورانیت جهان شدی، شما که برای رساندن آن مشک آب، جهان را زیر و رو کردی و دست آخر وقتی به زمین افتادی، متحیر و سرگشته بودی و خاک بر دهانم، شرمنده! دستم را بگیر و رهایم نکن. البته که عزیز من، تو خودت دریایی، آب را بیاوری یا نیاوری، عباس هستی و همین کافیست. تو علمدار حسینی و نه اینکه بخواهم قیاس کنم و بگویم میخواهم علمدار زمانه باشم، نه! که میخواهم یک سرباز باشم اما یک سرباز آماده.
عباس من، علمدار حسین، پشت و پناه حسین، تو را به حق همان لحظهها که سر در آغوش حسین نهاده بودی، هر جا رفتم و هر جا بودم، با من باش. با من باش که این دل مبادا بلرزد و مبادا امام خویش را از یاد ببرم. عباسم، بارها با خود اندیشیدهام و عهد کردهام که مثل قاسم و ابراهیم، روز را به شب بدوزم و شب را به روز و سر از پا نشناسم که خود را بسازم و آماده حضور نزد پسر فاطمه (س) باشم. ولی خودت هم میدانی چه عهدها که شکستهام و چه سستیها که ورزیدمام و چه دشمنیها که با او کردهام. عباس عزیز من، ماه آسمان من، چراغ شبهای تار من، آرامش درازای شبهای غمگین من، امشب اگر دستم را نگیری، اگر نپذیری، امیدی با خودم ندارم. مرا بپذیر. بیا و خودت مرا بگیر و با خود ببر. حالا میخواهم خودم را به تو بسپارم.
عباس، علمدار بودن و پرچم دار بودن را با تمام وجود دوست دارم. این قابل اتکا بودن را دوست دارم. این را که امام، لب تر کند و تو آماده باشی و مطیع تا اجابتش کنی. عباس، تو همان بودی و این شبها با نام تو صیاد و سلیمانی و رییسی و بروجردی و خرازی و کاظمی را یاد میکنم. عباس، امیرالمومنین (ع) که فرمود «فمن یمت یرنی» و میدانم روز رفتن، به بالینم خواهد آمد. عباس، بیا و نزدیک من باش و مرا رها نکن تا در زمان مواجهه با پدرت، شرمنده نباشم و بگویم، آقای من، جانم فدایتان، خودتان هم دیدید سر از پا نشناختم، خودتان هم دیدید که روز و شب را به هم دوختم و خواستم که در خدمتتان باشم.
عباس، بهشت را برای بهشت نمیخواهم. این را از تو آموختهام که بهشت را برای بهشت نباید خواست، بهشت بدون حسین (ع) دیگر چیست؟ اما رشتهی افکارم را به یاد من آر که از این فکر غافل نشوم. عباسم، مدد کن و شفاعتی و دعایی که همواره در مسیر حق باشم.
اما عباس از سوز سینهام میدانم که ماجرای قاسم را میدانی، اشکهایم برای ابراهیم را میدانی و امشب که شب تاسوعاست، آمدم که نوشته باشم و مهر و موم کرده باشم تا روزی اگر پیمان شکستم و منحرف شدم، بدانم که درد و دلها را در شبی که به یادت اشکها ریختم، و در روزی که «شنود» و «سقای آب و ادب» را خواندم پیش خودت آوردهام. عباس، نگاه تو و هر آنکس که او را درک کردی و مولای خود یافتی و هم آنان که اجبار زمان اجازه نداد در محضرشان باشی و اگر آنها را میدیدی، پرچمدارشان میشدی، اگر نباشد، من هیچم. من از درک آنان عاجزم اما عباسم، آقای من، واسطه فیض من و آنان شو و آنان هم که واسطه فیض بین ما و خدایماناند. کفیل من باش تا مبادا که از چشم یار افتم.
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطفْ پُر در جام میریزی و میترسم
که زود آخِر شود این باده و من در خُمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بِدَم بر من فُسونی تا قبول طبعِ یار افتم
ز یُمنِ عشق بر وضعِ جهان خوش خندهها کردم
مَعاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تَظَلُّم آنقَدَر دارم میانِ راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عَجَب کیفیّتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن، وحشی!
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
۱۴۰۳/۰۴/۲۵ حوالی ۳ صبح