Hasti
Hasti
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

راه

نمیدونم چرا و یا چطور میخوام شروع کنم

لمس حروف روی کیبورد بهم فرصت فکر کردن میده بنابر این :



چند وقتی هست که از خونه بیرون نرفته ام یعنی شاید رفته ام ولی دوباره بازگشتم به همان نقطه همانجایی که طبق عادت میخواهم چند ساعت صرف ظرف شستن، اشپزی کردن، لباس شستن و گردگیری و این چیزهابکنم

« امروز دوباره دیوانه شدم »

به یکی از دوستانم گفتم من وقتی تحت فشار هستم عصبانی نمی شوم دیوانه میشوم

{از نظر واژه‌شناسی، دیوانه یعنی دیوگونه یا بسان دیو.}

ویکی پدیا به من ثابت کرد واژه خوبی را انتخاب کرده ام،

ولی درمورد درست بودن یا نادرست بودن و تطابق آن با حالات روحیم خیلی مطمِن نیستم

بعد که برای دوستم حالت ها ، خستگی ها، احساسات و هیجاناتم را شرح دادم

شروع کرد به سوال پرسیدن تا متوجه بشود منشا این احساسات کجا هستند

و یا این احساسات با چه فکری شروع میشوند ؟

ولی باز طبق روال همیشه از باز کردنشان اجتناب کردم

انگار تقصیر خودم هم هست

اما به مقدار بسیار زیادی بی اعتماد هم هستم

در غیر این صورت چه کسی وقتی دوستی دست کمک به سمتش دراز میکند دستش را پس میدهد ؟

احتمالا من

شاید چون از اینکه این هیجانات را چه مثبت چه منفی درون خودم نگه دارم خوشم می اید انگار یک جور لذت روانی برایم دارد

خلاصه

با حجم زیادی احساسات منفی بلند شدم که بیرون برم دیدم ماشینی جلوی ماشینم پارک کرده است

احساساتم طغیان کرد اشک میریختم و راه میرفتم

رفتم تا خودم رامخفی کنم

رفتم که کسی نبیند چگونه گیر افتادم

رفتم تا رسیدم به پشت بوم یک جای مرتفع

گفته بودم قبلا ؟

که همه چیز را در اوج دوست دارم

دوست دارم همه چیز در اوج تمام بشود چه یک احساس باشد چه نوعی رابطه یا حتی زندگی

قصدم بر این شد تا غروب آفتاب را تماشا کنم و اشک بریزم.

اشکم خشکید .

نزدیک غروب همه پرنده ها در هوا پرواز میکنند تا خانه هایشان را پیدا کنند؛

یکی از دوستانم یکبار گفت: مطمئنم در زندگی قبلی یک پرنده بودی، یک پرنده سفید.

یکبار دیگه هم ماه ها بعد صرف شوخی و خنده از یکی دیگر از دوستانم پرسیدم اگر یک حیوان بودی چه حیوانی بودی ؟

گفتم خودم را نمیدانم. ولی مطمئنم تو یک قو بودی.

پس حدسم درمورد حیوان درونم درست بود. یگران هم ان را میدیدند !

هم زمان با اشک خشکیده، زمانی که به تلاقی روز و شب نگاه میکردم و پرنده ها در این آمیختگی روشنی و تاریکی دنبال خانه هایشان بودند ؛

از خودم پرسیدم :

پرنده ها همیشه راهشان را به خانه پیدا میکنند ؟

ندایی در درونم جواب داد :

بله ،پیدا میکنند .

آفتاب تماشااحساساتاشکخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید