ویرگول
ورودثبت نام
چشم های اشتباهی
چشم های اشتباهی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چشم های اشتباهی

پارت_1 #ویلیام

+یک وجب دو وجب نه انگار زیاد شد یه وجب و نیم بهتره برای دور بازو اینطور نیست سرورم
دیگه صداش زیادی رو مخ بود
- اگه تموم شد میتونین برین
+ علاحضرتتتت هنوز چندتا از اندازه ها مونده
واقعا دیگه نمیتونستم تحملش کنم
-مشخص شد شما نمیرین من میرم
با سرعت از اونجا دور شدم از پشت سرم اون صدای پیرو فرتوتشو میشنیدم که میگفت: باید امروز اندازه ها رو تموم کنم مدت کمی تا...
اون از خیاط های قدیمی قصره بدون اندازه هم میتونه لباس مناسبی بدوزه.
همانطور که داشتم از دست خیاط فرار میکردم راب را دیدم که برای تحویل گزارش صبحگاهی منتظر من بود.
بعد از اتمام کار به همراه راب ، برای بازرسی از استحکامات نظامی شهر مِرتِن به راه افتادیم.
مرتِن به علت قرار گرفتن در منطقه مرزی از هر نظر برای کاملوت بسیار مهم بود.
و همونطور که انتظار داشتم قلعه های شمالی و اهنگری های قدیمی مِرتِن نیاز به بازسازی داشتن اقدامات لازم رو برای بهبود وضعیت شهر انجام دادم .
در راه باز گشت دستور حرکت سریع و دادم
چون باید قبل از غذای ظهر سر میز حاضر میشدم
اما به علت بارانی که از دیشب به جا مونده بود کالسکه بسیار آرام حرکت میکرد.
بعد گذشتن از ورود به شهر کاملوت به کالسکه چی دستور دارم با تمام توان حرکت کند.
اما ناگهان به چیزی لرخورد کرویم و متوقف شدیم
_علاحضرت چیزیتون که نشده....
سریع پیاده شدم خانم جوانی رو دیدم که در گِل افتاده گفتم حالتون خوبه؟ اجازه بدین کمکتون کنم با عصبانیت دستمو پس زدو یکدفعه از زمین بلند شد و به سمت پسر کوچکی که همراهش بود دوید بعد از اینکه از سلامت او اطمینان حاصل کرد به سمت من برگشت و شرو کرد به فریاد زدن انقدر تندتند حرف میزد که اجازه حرف زدن به منو نمیداد مردم دورمون جمع شده بودند.
بهش گفتم خانم اجازه بدین حرف بزنم میخواستم بگم خسارتش هرچقدر بشه حاضرم پرداختش کنم
چند لحظه سکوت کرد و یه سیلی محکم زد در گوشم
بعد شرو کرد : شما فکر کردین همه چیز پوله...
سرباز ها میخواستن دستگیرش کنن که مانع شدم
من همچنان در شوک بودم که خانم به این زیبایی و ظریفی چطور میتونه در این حد گستاخ باشه
چند دقیقه حواستم پرت شد به خودم که اومدم همراه بچه ای که بود از اینجا دور شده بود
بعد از تاخیری که داشتیم به قصر باز گشتم البته که به ناهار نرسیدم و باز هم باید به وزیر جواب پس میدادم .
روبه روی در مرمرین اتاق پادشاه منتظر بودم تا اجازه ورود بدن اما پیشکار اعظم به من اطلاع داد که پدرم در حال گفت و گو با فرستاده های یو آن است.
بعد از تحویل گزارشات به پیشکار به اتاقم برگشتم
خیلی خسته بودم
خودمو روی تخت ولو کردم و چشامو بستم دستمو گزاشتم روی نیمه صورتم که سیلی زده بود و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ..‌.

#رمان

#ویلیام

#الیزابت

اجازه حرفدستور حرکتوجب وجبخانمشهر
https://t.me/roman_wrong_eyess
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید