پارت_دو #ویلیام
اجازه بدین کمکتون کنم.... نونا .... شما فکر کردین همه چیز پوله ... اون موهاش...
یهو از خواب پریدم و دیدم توی تختم با دستام چشمامو فشار دادم و بلند شدم و به سرو وضعم رسیدم لباسامو عوض کردمو انگار داشتم میرفتم مهمونی خدایی این چه لباساییه ، ولی چاره ای نداشتم
راب رو دیدم که به طرف اتاقم میاد چهره نگرانی داشت ولی میدونستم بپرسمم نمیگه برخلاف من اون حتی پیش من هم تودار بودنو و درونگرایی خودشو حفظ میکرد
-هرروز خوشتیپ تر و جذاب تر میشین علاحضرت
از حرفای خودش ، خودشم خندش گرفتو همینطور خندکنان به سمت سالن رفتیم همه بجز پادشاه سرمیز حاضر بودن
+صبح همگی بخیر
سرمیز صبحانه نشستم توی فکرو خیال بودم که با اومدن پادشاه به خودم اومدم
انگار حالت چهرهم هم مثل افکارم اشفته بود - چرا توخودتی! باید صبحانه قوی بخوری تا بتونی جانشین لایق و همینطور پادشاه قوی برای مردمت باشی
دوست داشتم همه میزو بهم بزنمو داد بزنم بگم نمیخوام ، این زندگی نیست که میخواستم
اما رو به پدرم کردم و با لبخند گفتم : حق باشماست سرورم
-البته که حق با منه (هااهااا)باید از امروز آمادگی های جشن بزرگ سلطنتی و شروع کنیم همین طور جشن نامزدی تو با ،بانی
با آرامش فنجان و گذاشتم روی میز و بدون گفتن حرفی سالن رو ترک کردم واقعا دیگه خیلی جلوی خودمو نگه میدارم که کار احمقانه ای نکنم
کار برای انجام دادن زیاد بودو وقت کم چون برگزاری جشن سال نو به عهده من بود ببخشید به عهده "جانشین لایق و همینطور پادشاه قوی مردم " هوووففف
درگیر تدارکات جشن شدمو اینطوری یه روز خسته کننده هم تموم شد ...
#رمان
#ویلیام
#الیزابت
#قلم