گرمم میشه و بی قرار پتو رو میزنم کنار، سرم درد میکنه و کلاف زندگیم انگاری گره های کور خورده و با دندونم باز نمیشه..
دم دمای ۲۵ سالگی، وقتی دارم به این فکر میکنم که یک چهارم قرن و هیچی به هیچی گذروندم، همش حس و حال دویست سالگی دارم...انگار دو تا قرن و دارم راه میرم نمیرسم هیچ جوره.
من عاشق ثباتم، عاشق جاهای تکراری، کارای تکراری، عاشق دوره کردن یه سریال و پاتوق کردن یه کافه، عاشق ساعتای مشخص، قرارای مشخص.عاشق اینم که وقتی میگیم بریم؟ بدونیم کجا و چه ساعتی!
ولی هر چی میگذره انگار کائنات لج میکنه باهام،
_: میخوای همه چی ثابت شه؟پس بچرخ تا بچرخیم!
تو همون گرما و کلافگی و پتوی پرت شده پایین پام، تو همون دم دمای یک چهارمِ قرنم، میبینم تو تنها چیز ثابت زندگی منی..همین نگاهِ شاد و عاشقانه که تو مردمکم معلومه، انگاری آدم یکم سرشو کج کنه و سمت راست عکس و ببینه یه رومئو روی صندلی پدیدار میشه.
تو رومئوی عزیزم میدونی من عاشق تکرار و دوامم..قول میدم تا پر تکرار ترین چیز زندگیم همین نگاهِ ژولیت وارانه باشه برات..
ف.آ