مدتی بود که شب ها پسرم بیدار می شد و صدا می کرد به اتاقش که می رفتم می گفت آقا گرگه آمده من را بخورد. شبی چند بار باید می رفتم چراغ را روشن می کردم پسرم هم از تخت پایین می آمد تمام اتاق را از تو کمد و زیر تخت و تو بالکن و همه جا را دنبال آقا گرگه می گشتیم از نبودش مطمئن می شدیم باز پسرم می رفت تو تخت و من به اتاق و این داستان ادامه داشت .
تا یک روز نشستیم صحبت کردیم که این داستان است داستان شنگول و منگول و حبه انگور داستانیست در باره یک خانم بز و سه بچه اش (شنگول و منگول و حبه انگور ) که هر روز صبح برای تهیه غذا به دشت می رود و به بچه ها سفارش می کند که در را به روی آقا گرگه باز نکنند که خطرناک است و وقتی در می زند تا بچه هایش دستهای حنا بسته اش را ندیدند در را باز نکنند که آقا گرگه می آید می خوردشان و گرگه بالاخره می تواند بچه ها را گول بزند و به خانه برود و دوتا از بچه ها را بخورد و در انتها مادر بچه ها را نجات می دهد (این از داستان هایی بود که مادر بزرگم برایم بچگی تعریف می کردو خیلی دوست داشتم ) به پسرم گفتم این داستان است واقعیت نداردکه عکس های کتاب را نشان داد (تا آن زمان به تصویرگری کتاب از دید یک کودک نگاه نکرده بودم) دیدم واقعا راست می گه دقت که بکنی آقا گرگه خیلی ترسناک است تازه شنگول و منگول هم ترسناک بودند.
ترفندی به نظرم رسید آن روز با پسرم به کتابفروشی رفتیم البته این دفعه فقط به داستان دقت نکردم تصویر گری را هم مورد توجه قرار دادم با چندتا کتاب جدید به خانه آمدیم و آنها را خواندیم . آقا گرگه را هم دور از چشم پسرم به طبقه بالای کمد تبعید کردم .
تا چند شب کمتر و گاهی آقا گرگه پیداش می شد و بمرور آقا گرگه فراموش شد و در تبعید ماند تا دیگر پسرم را نترساند .
حدود 6تا 7 سال بعد که از آن خانه می خواستیم جابجا شویم دو باره پیدا شد ولی دیگر باعث ترس نبود.