دلم گرفته است.
او دیگر مرا نمیشناسد...
میخواهم پرده ها را کنار بزنم و فریاد بزنم.
به من قول بسیار داده است.
حتی هنگام رفتنش به من گفت افسوس مرا خواهی خورد. راست میگفت...
او نمیداند ولی من ۲۳ سالگی ام را بدون او نمیتوانم جشن بگیرم...
ای کاش بیاید.
نمیدانم چطور؟
مگر همه چیز باید با برنامه ریزی باشد؟! میخواهم ببینمش و خوشحالش کنم، بدون برنامه ریزی، بدون فکر، بدون لحظه ای درنگ.
من اینجا بر روی تخت با ماه به درد دل میشینم.
تا تو برگردی...
فردا را درنگ مکن...
شاید کسی سال ها برای یک روز انتظار بازگشت تو پیر شده باشد...
دوسِت دارم❤️