ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده دوزاری
نویسنده دوزاری
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

تو مرا باز خواندی

دیگر چه فرق میکند.

من اینجا فرسنگ ها دور تر از تو

و تو اینجا در خانه امن من به انتظار آمدن منی هستی که دیگر ما نخواهد شد.

بازی کردن و سرگرم شدن را دوست دارم. گول خوردن و دست به سر شدن را نیز.

حقیقتا هر چه که با تو باشد را دوست دارم.

توان گفتن من نمیتوانم بدون تو این روز ها را سر کنم را هم ندارم.

تو چگونه میخواهی برگردی؟ هیچ گاه نمی‌توانی.

تنها بلوف میزنی...

هر چقدر هم بنویسی، از عشق، از من و هر آن چه بین ما بوده، باز برنخواهی گشت.

تو زیر تمام خاطرات مان دفن شده ای و تنها گناه من دلتنگی ست.

به اینجا که میرسد سخن گفتن سخت میشود، میخواهم نوشتن را ترک کنم.

اینجا جای من نیست و من برای نوشتن از تو بهترین نیستم و خوانندگان آنان که میخواهم نیستند.

از تو نوشتن هنر میخواهد و آن هنر اگر در ابتدا در من بود حال دیگر نیست.

رهایم کن و برو و بگذار این رنج تسکین یابد.

آن طور هم که فکر میکنی بی تو سر کردن سخت نیست، بود ولی، دیگر نیست.

آن طور هم که فکر میکنی بی تو سر کردن سخت نیست، بود ولی، دیگر نیست.

میخواهم نوشتندوست من باشدبنویسدلنوشتهعشق
صبا گر چاره داری، چاره کن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید