
نام داستان: "آنکه دیده نمیشد"
به قلم:هانیه رحیمی
در یک خانهی ساده، دو خواهر زندگی میکردند: رها و روناک.
رها دختر پرانرژی، اجتماعی و موفق خانواده بود. همیشه نمرههایش بالا بود، در جمع میدرخشید، همه دوستش داشتند. مادر و پدرش به او افتخار میکردند، دائم میگفتند:
«رها یه روز کسی میشه که همه بهش غبطه میخورن.»
اما روناک... ساکت بود. آرام، درونگرا، عاشق نقاشی و کتاب. نه خیلی درسخوان، نه خیلی پر حرف.
کسی او را تشویق نمیکرد، کسی نگران حالش نبود. گاهی وقتها حتی کسی صدایش را هم نمیشنید.
سالها گذشت. روناک با بیتوجهی خانواده بزرگ شد. دلی پر از حرف، ولی لبهایی همیشه بسته.
کمکم گوشهگیر شد، و افسردگی سایهاش را روی روزهایش انداخت.
هیچکس نفهمید که او شبها با گریه میخوابد.
هیچکس نپرسید: «حالت خوبه؟»
تا اینکه یک روز، در کتابخانهای خلوت، دختری به نام نگین به روناک نزدیک شد. با مهربانی، بدون قضاوت. از او پرسید:
– نقاشیهای خودته؟
– آره… ولی کسی دوستشون نداره.
– اشتباه میکنی. اینا رو فقط آدمای خاص میفهمن.
نگین شد نوری در تاریکی دل روناک. به او یاد داد چطور خودش را باور کند. کمکش کرد در نمایشگاهها شرکت کند، کارهایش را منتشر کند، و آرامآرام دوباره به زندگی لبخند بزند.
سالها بعد، روناک یزداننیا تبدیل شد به یک نقاش و نویسندهی شناختهشده. مصاحبهاش از تلویزیون پخش شد. در آن مصاحبه گفت:
«من سالها فراموش شده بودم… ولی حالا خودم رو پیدا کردم. چون یک نفر پیدا شد که بهم بگه: تو دیده میشی، حتی وقتی کسی بهت نگاه نمیکنه.»
وقتی خانوادهاش این صحنه را دیدند، اشک ریختند.
مادرش زمزمه کرد:
«ما اشتباه کردیم… ما فقط صدای کسی رو شنیدیم که بلندتر حرف میزد… غافل از اینکه دل اون یکی، بیصدا فریاد میزد.»
و این داستان، تلنگریست برای تمام پدر و مادرهایی که گمان میکنند توجه و عشق باید شرط داشته باشد…