
نام داستان: دانهای در دل سنگ
به قلم:هانیه رحیمی
در دل کوهی خاموش و سخت، جایی دور از چشم جهان، دانهای کوچک افتاده بود. جایی میان شکافی باریک، بیهیچ نشانی از خاک، نور، یا زندگی. اطرافش همه چیز سرد و بیجان بود. نه صدای پرندهای، نه وزش بادی، نه نوری از آسمان.
دانه با خودش فکر کرد:
«شاید اشتباهی افتاده. شاید باید جای دیگری میبودم. اینجا که حتی نمیتوان نفس کشید…»
زمان میگذشت. شبها سرد، روزها بیحرکت. اما درون دانه، چیزی آرام و قدرتمند زمزمه میکرد:
«تو اینجایی، چون قرار است جرقهای باشی… حتی در دل تاریکی.»
دانه تصمیم گرفت منتظر بماند. دلش را به رؤیا گرم کرد. هر شب، خودش را در ذهن میدید که ریشه زده، قد کشیده، و روزی از شکاف سنگ بیرون آمده، در دل آفتاب.
یک روز، باران آمد. نه از آن بارانهای سیلآسا، فقط یک قطره…
همان یک قطره، آرام از صخره عبور کرد، از هزار مسیر تنگ و تاریک، و سرانجام به دانه رسید.
و این آغاز بود.
دانه شکافت. ریشهاش، آهسته اما محکم، راهش را در دل سنگ پیدا کرد.
نه آسان بود، نه سریع، اما هر میلیمتر یک پیروزی بود.
نور کمکم به شکاف رسید. دانه قد کشید، برگ درآورد، و بالاخره روزی… سر از صخره بیرون آورد.
رهگذری خسته، وقتی دید از دل سنگ درختی جوان روییده، ایستاد. نگاهش پر از حیرت و احترام بود.
گفت:
«این یعنی زندگی. یعنی اگر بخواهی، حتی سنگ هم مانع رشدت نمیشود.»
سالها بعد، همان درخت پناهگاهی شد برای پرندگان، سایهای برای مسافران، و الهامی برای هر کسی که فکر میکرد "نمیشود".