بعد ها دکتری که که در لحظات آخر عمر پدرم از او مراقبت میکرد من را پیدا کرد و نحوه کشتن پدرم را برایم تعریف کرد
پگاه سرش را بلند کرد و چهره خیس آتوسا نگاه کرد و پرسید:دکتر؟
آتوسا گفت:او بله!آن ها رسم شان این بود که قربانی و اسیرشان را زجر کش کنند و چه روشی بهتر از زنده ماندن و امید؛ برای شکنجه؟آنها را شکنجه میدادند و وقتی که نزدیک به مرگ آنها میشد دکتری به بالین آنها می آوردند تا آن ها را زنده نگه دارد.زندانی بدبخت به این فکر می افتاد که بالاخره تمام شد و من را آزاد میکنند اما اینگونه نبود،آنها فقط آماده برای دور بعدی شکنجه شان میشدند
-این...خیلی وحشتناکه
آتوسا آهی کشید و گفت:همینطور است...
پگاه نگاهی به اوکرد و گفت:آتوسا!اگر برایت سخت است نمیخوهد بگویی
-نه!باید بگویم.نه بخاطر تو؛بخاطر خودم...
وادامه داد:دقیق یادم نیست او چگونه من را شناخت اما اولین حمله اش را خوب یادم است:پدرت مرد شجاعی بود.کمتر مردی جلوی آن بی وجود ها اینگونه مقاومت میکرد و کمتر مردی اینگونه زندگی اش برای هیچ و پوچ تمام میشود...
سپس ادامه داد: پدرت را در روز های اول به یک سلول انفرادی انداختند .بعد از چند روز تصمیم گرفتند بازی را با پدرت شروع کنند. او را به اتاقی نه متری بردند.جایی که تمام زندانیان از آن اتاق فراری بودند.خود سربازان اسم آن اتاق را اتاق 666 گذاشته بودند.دست و پای اورا با طنابی ضخیم بستند و اورا به دوتیکه چوب آویزان کردند.سپس شلاقی ضخیم آورده و پیوسته به پشت او مینواختند .پدرت زجر میکشید و سربازان قهقه می زدند و صدایشان در اتاق میپیچید.سپس سیخ داغی آوردند و به پشت پدرت ...
پگاه سرش را تکان داد و آتوسا از گفتن جزییات آن تجدید نظر کرد ادامه داد:دکتر گفت:جیغ های ممتد پدرت اتاق را به لرزه انداخته بود اما نمیتوانست کاری کند چند روز اوضاع همین بود تا یک روز یکی از سربازان وارد اتاق شد و دوتا از انگشتان پدرت را برید...
این اوضاع به صورت وحشتناک تر ادامه داشت.اما به نظرم جاییی که پدرت به معنای واقعی شکست و مرد ،روزی بود که مادرت را به پیش او آورده و درحالی که دست و پاهای پدرت و حتی دهانش را بسته بودند به مادرت تعرض کردندو اورا شکنجه دادند.
پدرت زمانی که مجبور بودم او را زنده نگه دارم درحالی که اشکانش جاری بود بهم میگفت:«حاضر بودم صد بار بمیرم،یا هردودستانم قطع شود اما آن صحنه ها رانبینم...