پگاه چشمانش را باز کرد ، نور خوردشید در اتاقش گرما و نوید روز خوب را به پگاه هدیه داده بود.او خواب آلود درحالی که چشمانش را می مالید از اتاقش بیرون رفت؛تصمیم داشت تا دست و صورتش را بشورد اما ناگهان با صدای سام از جا پرید.
-مامان!ببین کی بیدار شده است.می گفتید کی بیدار میشدید صبحانه را روی تختان سرو می کردیم
دخترک زیر لب ناسزایی می گوید .
-ای بابا!به خانم برخورد.ببخشید اعلیحضرت
صدای فرامرز پگاه را نجات داد.
-پگاه جان!برو دست و صورتت را بشور بعد بیا اینجا
***
پگاه سر میز بزرگ چهارمتری چوبی روبروی سام نشست .فرامرز نگاهی به ماندانا انداخت و رو به پگاه گفت:ما فردا از اینجا می رویم.
حرف های چندشب پیش بین مادر و پدر خوانده اش در ذهن دخترک می پیچد
-پس واقعا جاسوس دنبالمان بود!
آتوسا با بهت پرسید:تو از کجا می دانی؟
سام و سودابه نگاهی به همدیگر انداختندو به سوتی خواهر کوچکشان نیشخند می زدند.فرامرز رو به ملکه گفت:دلیل دیر بیدار شدن دخترتان معلوم شد!
***
سام و پگاه به خرید رفته بودندتا مواد ضروری را خریداری کنند.دخترک از برادرش پرسید:چرا نمی توانیم با آن ها بجنگیم؟و از فرار کردن و دربه دری خلاص شویم؟
-اگر می توانستم خودم نفر اول با آنها می جنگیدم!اما لشکرمان کو؟هوادارنمان کو؟سلاح هایمان کو؟ شایدبه وقتش آنها هم می رسند
-وقتی مردم ناراضی هستند لشکر و هوادار ما می شوند
-اما تا زمانی که مردم ما راجدی نگیرند در قدم اول هم شکست خواهیم خورد .صبر باید کرد...