R.Daneshmand
R.Daneshmand
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

خدای نامک 43

پگاه چشمانش را باز کرد ، نور خوردشید در اتاقش گرما و نوید روز خوب را به پگاه هدیه داده بود.او خواب آلود درحالی که چشمانش را می مالید از اتاقش بیرون رفت؛تصمیم داشت تا دست و صورتش را بشورد اما ناگهان با صدای سام از جا پرید.

-مامان!ببین کی بیدار شده است.می گفتید کی بیدار میشدید صبحانه را روی تختان سرو می کردیم

دخترک زیر لب ناسزایی می گوید .

-ای بابا!به خانم برخورد.ببخشید اعلیحضرت

صدای فرامرز پگاه را نجات داد.

-پگاه جان!برو دست و صورتت را بشور بعد بیا اینجا

***

پگاه سر میز بزرگ چهارمتری چوبی روبروی سام نشست .فرامرز نگاهی به ماندانا انداخت و رو به پگاه گفت:ما فردا از اینجا می رویم.

حرف های چندشب پیش بین مادر و پدر خوانده اش در ذهن دخترک می پیچد

-پس واقعا جاسوس دنبالمان بود!

آتوسا با بهت پرسید:تو از کجا می دانی؟

سام و سودابه نگاهی به همدیگر انداختندو به سوتی خواهر کوچکشان نیشخند می زدند.فرامرز رو به ملکه گفت:دلیل دیر بیدار شدن دخترتان معلوم شد!

***

سام و پگاه به خرید رفته بودندتا مواد ضروری را خریداری کنند.دخترک از برادرش پرسید:چرا نمی توانیم با آن ها بجنگیم؟و از فرار کردن و دربه دری خلاص شویم؟

-اگر می توانستم خودم نفر اول با آنها می جنگیدم!اما لشکرمان کو؟هوادارنمان کو؟سلاح هایمان کو؟ شایدبه وقتش آنها هم می رسند

-وقتی مردم ناراضی هستند لشکر و هوادار ما می شوند

-اما تا زمانی که مردم ما راجدی نگیرند در قدم اول هم شکست خواهیم خورد .صبر باید کرد...



خدای نامکرمانرمان آنلاین
دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید