سرم را به هرسویی برمی گرداندم اما او هیج جا نبود،اسبم را همانجا رها کردم و درزمانی که عاثمی ها به من شورش می آوردند و سعی در حفاظت جان خویش را داشتم دنبال او می گشتم.پاهایم دیگر رمق نداشت.باچشم خود کشته شدن و جان دادن دوستان نزدیکم و خانواده ام را می دیدم و نمیتوانستم کاری انجام دهم.جزآنکه خود را نجات دهم ،به آن هم امیدی نداشتم.
سام دیگر نتوانست کلامی حرف بزند سرش را در دستانش گذاشت و بلند شروع به شیون کرد،دیگر نمی توانست اشک های خود را متوقف سازد.او جوانی برومند و تنها،که پدرش را،قهرمان زندگی اش را،جلوی چشمانش ازدست داده و نتوانسته کاری کند.کس دیگری بود می توانست؟
وقتی کمی به خود مسلط شد گفت:من می روم جای فرامرز تا هم آتوسا را بیدار نکرده و هم فرامرز استراحت کند.
***
-مامان!باورت می شود؟ما سام را پیدا کرده ایم،او سالم تر از من و شاید حتی تو خودش را از دست عاثمی ها مخفی کرده بود.
اشک شوق بر روی لباس آبی رنگ ماندا چکید،موهای سفید بلندش را که قسمتی از چهره پیر،خسته اما زیبا ی اورا پنهان کرده بود کناری زد و گفت:نه!معلوم است باور نمی کنم.
و دستانش را به سمت پگاه گرفت ،دستان پیر و چروکیده ای که شباهتی به دستان یک ملکه نداشتند.پگاه آرام دستانش را جلو برد و انگشتانش را در انگشتان مادر پیرش قفل کرد...
ناگهان از خواب بیدار شد و خود را در گاری قدیمی دید .آتوسا بیدار بود و داشت برای فرامرز و همراه جدیدشان،سام، صبحانه آماده می کرد ؛او متوجه بیداری پگاه نشد و زمانی که به سمت سام کرفت ،به شوخی پرسید:خب در این چندسال کسی را پیدا نکردی؟!
سام تلخندی زد و جواب داد:چه کسی یک مرد جوانِ پریشان را قبول دارد!بیشتر افرادی که مرا می شناسند یکصدا اعلام میکنند:تو پارانویا داری؟چه کسی گذشته من را خبر دارد ؟چه کسی می داند حس شکاکی من به غلط نیست و حق دارم . چه کسی میداند اگر روزی شاه من را بد نگاه کرد ،من باید به ادامه زندگی خود شک کنم؟
آتوسا هیچ نگفت و دستناش را دور گردن سام حلقه زد،سام هم دستان او را محکم گرفت...
***
دوستان عزیز!
آیا علاقمند هستید اگر روزی کدی نوشتم،که برایم آن کد جالب بود را با شما هم به اشتراک بگذارم؟و درموردش سخن بگوییم؟