ویرگول
ورودثبت نام
R.Daneshmand
R.Daneshmand
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هفت پسر۳

تلفن را قطع کرده بود.دوباره منتظر ماشین ایستادم و درحالی که درجیب های دنبال کلید می گشتم در دل به دوست عزیزم ناسزا نثارش می کردم.

در زمانی که که به خانه اولین مورد برسم اسم های پسران را در گوگل سرچ کردم و متوجه شدم همه آنها دراین یک سال ربوده شدند!مورد جالب توجه ای بود.اما چرا نگار از من خواسته بود بااین پسرها حرف بزنم؟این بچه ها چه ربطی به مقتول و پرونده ما داشتند؟

خانه یکی از همین پسران در پاسدارن بود . محل سکونتشان را پیدا کردم.دریکی از فرعی ها درآپارتمانی نوساز اما نه آنقدر زیبا و شیک زندگی می کردند.زنگ واحد پنجم را زدم و فکر می کردم در همان اول از من سوالاتی خواهند پرسید و من هم آماده نبودم ،پس دل را به دریا زدم و خواستم در همان زمان جواب بدم اما تا اسمم را شنیدند خیلی راحت در را به رویم باز کردند.من که نمی دانستم چه اتفاقی درحال افتادن است با گیجی و سردرگمی به طبقه دوم رفتم.پدر خانواده با خوش رویی از من استقبال کرد و به من گفت خانم نوروزی به او اطلاع داده است که من قرار است به خانه آنها بروم .

پسرشان مشغول بازی با گوشی روی مبل بود و به من توجه ای نشان نداد اما من لبخندی زدم و گفتم :آریا تویی؟چه پسر خوشگلی

واقعا هم زیبایی اش به چشم می آمد.چشمان آبی رنگ و موهای فر او تضاد جالبی رقم زده بود.

پدرش لبخند غم انگیزی زد و گفت:بعد از آن اتفاق زیاد حرف نمی زند.به پلیس هم نتوانست زیاد کمک کند.

لبخندی زدم:اشکال ندارد.

نگار به آنها گفته بود افسری از آگاهی هستم و بخاطر پرونده پسرشان مزاحمشان شده بودیم و به فردی مظنون شده ایم و جواب سوالات پسرشان مهر تاییدی بر ربودن پسرک به دست او بوده است.

نگاهی به لیست سوالاتم انداختم و تصمیم گرفتم از آریا به تنهایی سوال کنم پس رو به آقای غفوری گفتم:

-اشکال ندارد از آریا جان به تنهایی سوال کنم؟

پدر پسرک که نگرانی را درچشمان آبی رنگش مشاهده می شد لبخندی زد و گفت:حتما!آریا جان باتاق را به خانم فروتن نشان بده

آریا که تااین هنگام هیچ حرفی نزده بود و روی مبل یک نفر جلوی آشپزخانه شان نشسته بود و به من بانگرانی نگاه می کرد گوشی را روی مبل انداخت و بلند شد و به سمت راست حرکت کرد.در همین حین پدرش هم از روی صندلی جلوی من بلند شد و درحالی که دست روی جیب های شلوار مشکی اش کرده بود گفت:لطفا حواستان به او باشد!ما هروقت درمورد آن چندروز از او سوال کردیم او تنها جوابی که به ما می داد جیغ های ممتد و بلندش بود

من که به قد بلند و اندام باریک او توجه کرده بودم باحواس پرتی گفتم:مطمئن باشید حواسم هست!

وارد اتاق شدم:ماشین و عروسک اتاق را محاصره کرده بود.تختی به شکل ماشین در سمت چپ اتاقش قرار داده بودند .آریا بر روی تختش که مانند لباسش ملافه آبی انداخته شده بود نشست.اشاره ای به عکس های بالای تختش کردم و پرسیدم:تو اگر پرسپولیسی ای چرا ملافت آبیه؟

لبخندی زد و گفت:رنگ مورد علاقه ام آبی است اما پرسپولیس فرق دارد!

لبخند زدم و گفتم :ایول بهت

سکوتی اتاق را پر کرد ونمی دانستم چگونه آن را بشکنم.پرسیدن سوالات راحت نبود.روی زمین نشستم وسعی کردم دستان سفیدش را دردستان سبزه خودم بگیرم.

-آریا!گوش کن.میخواهم بهم راستش را بگویی.درآن سه روزی که تورادزدیده بودن چه اتفاقی برایت افتاد؟

آریا هیچ چیز نگفت

-کسی که تو را دزده بود را میشناسی؟

سرش را به علامن نه تکان داد

نمی دانستم چه گویم شاید راست گفتن را باید امتحان می کردم.

-ببین آریا!ی پسری به نام علی دیروز کشته شده.از توهم کوچک تر بود.ما فکر می کنیم کسی که تو را ربود و آن کسی که علی را به قتل رساند باهم درارتباطند.اگر می خوای کسی دیگر چنین اتفاقی برایش نیفتد...خب کمکمان کن.

به آریا نگاه کردم.ترس و دودلی را در چشمانش مشاهده میکردم.خودم را با چشمان قهوه ای رنگ و موهای مشکی و شال قرمزم در چشمانش دیدم.دستانش را محکم تر گرفتم و گفتم:قول می دهم به خانواده ات چیزی نگویم!

-قول می دهی؟

رمان جناییهفت پسررمانرمان آنلاین
دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید