R.Daneshmand
R.Daneshmand
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پارت 39

فرامرز نمی توانست جلوی اشکانش را بگیرد اما بعد از چند دقیقه به یاد پگاه افتاد ،با آن حال کجا رفته بود؟به سرعت به طرف خروجی گورستان رفت اما او خیلی ئقت بود دور شده بود،او به سمت راست دوید و پگاه را صدا می زد،نگران بود تا اتفاقی برایش بیفتد،او اینجا را بلد نبود و با این اتفاق معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتد،او نمی دانست چند دقیقه است دنبال دختر خوانده اش می گردد اما بالاخره تصمیم به برگشتن به مسافر خانه را گرفت،شاید پگاه به مسافر خانه برگشته باشد.اما همانگونه که حدس می زد او درخیابان ها بود،تنها ،غمگین و سرگردان...

سام و آتوسا هنوز برنگشته بودند و او در اتاقشان نشست و به وسایل قدیمی خیره شد و خود را لعن و نفرین می کرد که چرا دخترش را تنها گذاشته است،دراخر نتوانست دوام بیاورد و کت مشکی رنگش را برداشت و به بیرون رفت تا دوباره دنبال او بگردد و درمیان راه همسرش و برادر دخترش را همراه چند نفر دید ،انها موفق شده بودند و خانواده واقعی پگاه را پیدا کرده بودند،فرامرز لبخندی زد و به سمت آنها دوید.

صورت ملکه بسیار تغییر کرده و اندام او شکسته شده بود،حق داشت،دور از فرزندان ،مرگ فرزند و ...آدم را از پای در می آورد و سودابه دخترک شیطون و بدجنس دیگر برای خود خانمی شده بود،لبخندی به هردو زد و ادای احترامی به جای آورد ،ماندانا لبخند تلخی زد و گت :مادیگر جزو اشراف نیستیم و فرامرز را درآغوش کشید،سودابه هم دستش را جلو برد و با او دست دادو پرسید:پگاه کجاست؟

فرامرز پاسخ داد:پگاه اصرار داشت قبرستان این شهر را ببیند و باهم به آنجا رفتیم،اما بعد از دیدن سنگ قبر برادرش،زال،حالش دگرگون شد و سریع از من دور شد و من هم نتوانستم پیدایش کنم...

سودابه با نگرانی و ترس گفت:ای وای!حالا باید پخش شویم تا اورا پیدا کنیم.همه موافق بودند و هرکس راهی را برای پیدا کردن او پیش گرفت

رمانرمان آنلاین
دراینجا از همه چی باهم صحبت می کنیم و داستان می خوانیم.خزعبلات شاید یک 'نویسنده'
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید