چند سال پیش بود. درگیر کار و مشغله های خودم بودم تا اینکه بالاخره زمانش رسید؛ باید میرفتم خدمت مقدس سربازی!! هرچقدر هم که ازش فرار کرده بودم، دیگه نمیشد! فکر میکردم قراره این دو سال یه توقف اجباری باشه اما نمیدونستم این سربازی قراره منو پرت کنه وسط یکی از سخت ترین و در عین حال مهمترین تجربههای زندگیم.
تا ظهر سربازی بودم و بعدش دنبال موقعیتی بودم که کارفرما شرایطم رو درک کنه. بشدت نیاز داشتم هرچه سریع تر مشغول بشم چون کلی قسط عقب افتاده داشتم!!
تا اون روزی که بهم زنگ زدن و گفتن: «حاضری مدیریت اجرایی این شرکت رو قبول کنی؟»
شرکت یه تیم ۱۲ نفره داشت، که لاین اصلی درآمدیش فروش DVD فیلم و سریال بود که با اوج گرفتن VODها بشدت افت کرده بود و با اومدن کرونا تیرخلاص رو خورده بود.
قبل از من ۳ نفر تو همین پوزیشنی که بهم پیشنهاد شده بود، اومدن و بیشتر از دو ماه دووم نیاوردن و رفتن. شرکت زیانده بود و با کلی بدهی. همه میگفتن: «تموم شده، این شرکت نفسای آخرشه.» حتی بعضیا پیشنهاد میدادن که یه جای آرومتر پیدا کنم، یه کاری که حداقل غرق شدنش حتمی نباشه.
اما من؟ نه تجربه مدیریت داشتم، نه سرمایه، نه حتی وقت آزاد، چون هنوز سرباز بودم. فقط یه چیز داشتم: نیاز و اجبار به تلاش برای پرداخت کردن قسط های عقب افتاده خونه ای که با کلی قرض خریده بودم!
حس میکنم هم من، هم هیئت مدیره شرکت از سر ناچاری بهم وصل شده بودیم وگرنه هیچ آدم عاقلی شرکتشو دست یه سرباز نمیده ((:
قبول کردم.
صبحها پادگان، بعدازظهرها شرکت. حقوق کارمندا رو به سختی میدادم، سهامدارا حاضر نبودن دیگه پولی توی شرکت خرج کنن. هیچکس امیدی به این کسبوکار نداشت، منم مجبور بودم با حداقلها کار کنم. حتی سختتر از اون، باید تصمیمهای دردناکی میگرفتم. برای مدیریت هزینه ها نفراتی که نمیتونستن تو ادامهی مسیر کمکمون کنن، باید کنار میرفتن. برای منی که تازه وارد این موقعیت شده بودم، این سختترین بخش کار بود.
تقریباً همهی پرسنل از من بزرگتر بودن. توی چشماشون میخوندم که به حرفام اعتماد ندارن، که فکر میکنن اینم یه تلاش شکستخوردهی دیگهست. اما من میدونستم که اگر قرار باشه این شرکت زنده بمونه، باید تصمیمای سخت گرفته بشه.
متمرکز شدیم روی درآمد از ترافیک؛ هم از پلتفرمهای داخلی، هم از یوتیوب. هر فرصتی که میدیدم، دنبال یه راه برای کسب درآمد ازش بودم. جایی نبود که باهاشون جلسه نذاشته باشم، جایی نبود که راضیشون نکرده باشم به بستن قرارداد. یهجورایی شده بودم یه مذاکرهکنندهی تماموقت؛ صبح توی پادگان، بعدازظهرها توی جلسات مذاکره، شبها توی شرکت، بررسی گزارشها و تدوین استراتژی.
بعضی پلتفرمها هزینه زیادی نمیتونستن پرداخت کنن، ولی من ازشون نمیگذشتم. چکهای بلندمدت میگرفتم. میدونستم همین چکهایی که امروز به درد نمیخورن، یه روزی ناجی ما میشن. و چقدر هم اون روزها رسید. وقتی شرکت به پول نقد نیاز داشت، وقتی باید یه قرارداد خرید جدید میبستم یا بدهیای قبلی رو پاس میکردم همین چکها مثل برگ برنده توی دستم بودن.
اما هنوز یه چالش بزرگتر باقی مونده بود: اعتماد سهامدارها.
اونایی که یه زمانی سرمایه گذاشته بودن و حالا فقط ضرر دیده بودن. بهشون نشون دادم که شرکت داره دوباره نفس میکشه، که ما یاد گرفتیم چطور از دل بحران پول دربیاریم. قانعشون کردم که باید دوباره سرمایهگذاری کنن. و وقتی اعتمادشون برگشت، تونستم یه وام خوب بگیرم، با بازپرداخت یکساله.
حالا یه سرمایه داشتم و دو تا فرصت:
وام
کرونا
جشنواره فیلم فجر
ادامه ماجرا بزودی در پست بعدی...