رمان «ابله»، یکی از شاهکارهای فیودور داستایفسکی که در سال ۱۸۶۹ منتشر شد، داستان پرنس لئو نیکولایویچ میشکین را روایت میکند؛ مردی جوان، مهربان و سادهلوح که از سوئیس به روسیه برمیگردد. این کتاب با زبانی عمیق و روان، به کاوش در موضوعاتی مثل مهربانی، عشق، حسادت و فساد جامعه میپردازد. میشکین، که به خاطر صرع و سادگیاش «ابله» لقب میگیرد، نمادی از مسیحمانندی است که در دنیای پر از دروغ و خودخواهی، به دنبال خوبی میگردد. خلاصه زیر با وفاداری به متن اصلی، داستان را در چهار قسمت اصلی رمان تقسیمبندی کرده و در هر بخش، داستانهایی دقیق از کتاب آورده شده تا حس واقعی اثر منتقل شود. 😊

در این بخش، میشکین پس از سالها درمان صرع در سوئیس، با قطار به سنپترزبورگ میرسد. او مردی فقیر اما اشرافی است که با سادگی و صداقتش، اطرافیان را تحت تأثیر قرار میدهد. میشکین به خانواده اپانچین، خویشاوندان دورش، پناه میبرد و با دخترانشان آشنا میشود: آگلایا، آدلاید و الکساندرا. همچنین، با ناستاسیا فیلیپوونا، زنی زیبا اما رنجدیده که گذشتهای تلخ دارد، روبهرو میشود.
در قطار، میشکین با پارفن روگوشین، مردی خشن و ثروتمند، آشنا میشود. روگوشین از عشقش به ناستاسیا حرف میزند و میگوید: «اون زن همه چیز منه، حتی اگه جهنم باشه!» میشکین با مهربانی به او گوش میدهد و بعداً در خانه اپانچینها، عکس ناستاسیا را میبیند و پیشبینی میکند که او زنی رنجکشیده است. این لحظه، بذر رقابت عاطفی بین میشکین و روگوشین را میکارد. 😔
میشکین در جامعه سنپترزبورگ جا میافتد و به عنوان کاتب در خانه اپانچین کار میکند. او عاشق ناستاسیا میشود، اما ناستاسیا که از گذشتهاش (رابطه با توتسکی و حسادت دیگران) زخم خورده، بین میشکین و روگوشین مردد است. آگلایا، دختر کوچک اپانچین، نیز به میشکین علاقهمند میشود. این بخش پر از مهمانیها و گفتوگوهای فلسفی است که سادگی میشکین را برجسته میکند.
در مهمانی تولد ناستاسیا، روگوشین با ۱۰۰ هزار روبل وارد میشود و پول را به پایش میریزد تا او را بخرد. ناستاسیا، در لحظهای دیوانهوار، پول را به آتش میاندازد و فریاد میزند: «این زندگی منه، بسوزد!» سپس، به جای انتخاب روگوشین یا گانا (که به او توهین کرده)، با میشکین میرود، چون او را «شاهزاده واقعی» میداند. این صحنه، اوج حسادت و عشق کورکورانه را نشان میدهد. 🔥

خانواده به پاولوفسک نقل مکان میکنند و میشکین در میان روابط عاطفی گیر میافتد. ناستاسیا نامزدیاش با میشکین را به هم میزند و به روگوشین پناه میبرد، در حالی که آگلایا عشقش به میشکین را اعتراف میکند. میشکین با صرعش دست و پنجه نرم میکند و در گفتوگوهایی عمیق، از مهربانی و بخشش حرف میزند. این بخش، عمق شخصیت میشکین را به عنوان یک «ابله مقدس» نشان میدهد.
پس از یک پیادهروی شبانه، میشکین دچار حمله صرع میشود و روگوشین سعی میکند او را با چاقو بزند، اما حمله او را نجات میدهد. بعداً آگلایا به میشکین نامه مینویسد و میگوید: «تو تنها کسی هستی که واقعاً خوبه، اما این خوبی تو رو نابود میکنه.» این لحظه، تضاد بین مهربانی میشکین و دنیای خشن اطرافش را برجسته میکند. ⚡
نامزدی میشکین با آگلایا به دلیل بازگشت ناستاسیا به هم میخورد. ناستاسیا دوباره با میشکین نامزد میشود، اما در روز عروسی، به روگوشین فرار میکند. روگوشین ناستاسیا را میکشد و میشکین، در صحنهای دلخراش، کنار جسد او میماند. میشکین دیوانه میشود و به سوئیس برمیگردد.
میشکین و روگوشین کنار جسد ناستاسیا مینشینند. روگوشین اعتراف میکند: «با چاقو زدمش، چون نمیتونستم بدون اون زندگی کنم.» میشکین با مهربانی او را در آغوش میگیرد و هر دو گریه میکنند. این صحنه پایانی، اوج تراژدی است و نشان میدهد مهربانی میشکین حتی در برابر قتل، پایدار میماند. 😢

سعی کردم با این خلاصه، جوهره رمان را حفظ کنم و نشان دهم چطور داستایفسکی با شخصیت میشکین، جامعهای پر از حسادت و فساد را نقد میکند. کتابی که بعد از خواندنش، آدم رو به فکر فرو میبره!
تو چی فکر میکنی؟