سی سالگی سن غریبیه
هم احساس پیری میکنی
هم احساس میکنی هنوز جوونی
هنوز دیر نشده
یا شایدم شده ...
تویی و کلی ارزوی خاک خورده
رویا
هدف
و از اونطرف تویی و احساس پیری
خستگی
تنهایی
انگار زندگی نکردی سالهای گذشته رو
انگار از ۱۸ سالگی یهو شده ۳۰ سالت
انگار نفهمیدی چی شد
چطوری گذشت
اینقدر سریع و بی حساب
وقتی سرت گرم بود تو روزمرگی هات ..
نگاه میکنی میبینی هنوز شغل مورد علاقه تو استارت نزدی حتی هیچ سر رشته ای توش نداری
میبینی عشق زندگیتو همسر ایده ال تو پیدا نکردی و حتی اگه ازدواج کردی الان تنها تر از همیشه رها شدی
میبینی پدر و مادرت چقدر پیر و شکننده شدن و دیگه حتی نمیتونن حمایتت کنن
و بچه هات لحظه به لحظه رو برات از اضطراب های مختلف پر میکنن ...
من یه زنم
با دردهای نامنظم و همیشگی زیر دلم ، معده م ، سرم و ...
بدون اینکه بدونم چرا
بدون اینکه برای کسی مهم باشه
اروم گوشه ی سالن
در حالی که زیر اندازم فرشه و بالشم متکای مبل و با یه پتوی نازک یه نفره
بی صدا دراز میکشم و با چشمایی که پر از اشکن
سعی میکنم بخوابم .
بدون اینکه کسی بپرسه
سر اون روح لطیف تو
چه آمد
در پستوی سرد و تاریک زندگی ...
مهم نیست
مهم این است که ظرف ها را شسته ام
ناهار فردا را پخته ام
کیف مدرسه ی بچه ام را بسته ام
لباسها را شسته ام
و فقط مانده جاروی اتاق ها
که آن هم باشد برای فردا ...
مهرانه مهرنام