در حالی که اومدم کتابخونه که درس بخونم، خبر فوت یکی از پرسنل بیمارستان و اعتصاب و انصراف پرستارای بیمارستان و خودکشی یه پزشک، بدجور رو دلم سنگینی کرده و زندگی رو برام بی ارزش تر کرده. بیهودگی گاهی همه وحودمو میگیره و حس میکنم تمام این سالا روی تردمیل دویدم برای اینکه برسم به آرزوهام.
متاسفانه وقتی خسته میشم، هزاران فکر میاد تو ذهنم. همین لحظه این فکر اومد تو ذهنم که چرا در مورد سوشی نوشتم. اون که هیچ وقت نمیفهمه. درک نمیکنه. حالیش نمیشه.
حتی همین لحظه که دارم میخونم که ببینم چی نوشتم میبینم چقدر بی ربط و چرت نوشتم.
فقط گاهی دلم میگیره از این همه وقتی که برای یه کسایی گذاشتم که حالا حتی یه سلام خشک و خالی هم بهم نمیکنن.
در نهایت مجبورم بگم....
آذر....
من رو ببخش که این همه اذیتت کردم...
همین. فقط من رو ببخش....
۲۳ تیر ۱۴۰۳
ساعت ۲۱:۱۷