آرام بود
ساکت بود
مقابل دیگران با وقار بود
همه می گفتند چه دختر ساکتی
چه قدر خانومانه رفتار می کند
از تاییدهای دیگران خوشحال می شد
از نگاه های محبت آمیز و افتخار آمیز مادرش خوشحال می شد
او همانی بود که مادرش همیشه می خواست
یه دختر آرام و خانم
اما همیشه درون دخترک خلاءی وجود داشت
از اینکه همه چیز بر وفق مراد بود خسته بود
اما مگر این چیز بدی بود ؟
بر وفق مراد بودن که نباید خسته کننده می شد ؟
مگر ذات آدمی در جست و جوی تکامل نبود ؟
دخترک خسته بود
از انجام کارهایی که خودش دلیلی برایشان نداشت
اما دیگران تاکید می کردند خوب است
دخترک اندیشید چه کسی گفته تکامل همان است که اطرافیان می گویند ؟
آن ها خود انسان اند
احتمال خطا وجود دارد
دخترک گیج و مبهوت بود
راه خود را گم کرده بود
تاکنون از قوانینی پیروی کرده بود که درآن احتمال خطا وجود داشت
تاکنون از انجام کار هایی امتناع کرده بود که ممکن بود برایش لذتبخش باشند
دنیای اطرافش سیاه بود
دنیا زنجیری اطراف بازوان ظریفش پیچیده بود
دخترک تقلا می کرد
اشک می ریخت
همه چیز تغییر کرده بود
دگر دنیایی که او می شناخت وجود نداشت
او فهمیده بود که می تواند آزاد باشد
او فهمیده بود می تواند تجربه کند
او فهمیده بود می تواند زندگی کند
و پس از فهمیدن همه ی این ها زنجیر ها پاره شدند
انرژی عظیمی آزاد شد
انرژی ای که هر دانه ی زنجیر از وجود دخترک تغذیه می کردند
زنجیر ها پاره شدند و دخترک درخشید
دنیا درخشید
قلبش درخشید
حتی اطرافیان هم از تماشای تمام دخترک درخشیدند
آخر مگر کسی هم هست که از تماشای خورشید لذت نبرد ؟
مگر کسی هم هست که از شیرین ترین دروغ هستی لذت نبرد
شاید خود هستی هم دروغی بیش نباشد
حال اگر یک دروغ دروغی دگر به ما غالب کند چه اتفاقی می افتد ؟
بگزارید به دروغ های شیرینشان ادامه دهند
وقتی حتی خود حقیقت حقیقت نداشته باشد
دگر دروغ یه دروغ بزرگتر چه اهمیتی دارد ؟
دگر اندیشیدن به پوچ بودن تمام این ها چه اهمیتی دارد ؟
در ذهن ما
در نگاه آدمی حتی پوچی هم خود معنایی دارد .....
~•°stargirl°•~
پ.ن: عذر می خوام بابت این حجم از تناقض بین پست ها :)