
باز هم همان شهر
باز هم همان آدم های تکراری
همان خاطرات تلخ و شیرینی که به تلخی می گرایند
تک تک خیابان هایش مرا به یاد شبگردی هایی می اندازند که از ترس خانه رفتن داشتم
تا آخر شب تمام خیابان ها را با پاهای پیاده در سرما راه می رفتم
تاجایی پیش می رفتم که نمی توانستم پاهایم را حس کنم
از سرما کرخت و بی حس می شدند
خیابان ها شلوغ بودند
اما تنها چیزی که در گوشم طنین می انداخت
صدای غمگین و مبهم خواننده بود که در هیاهوی خیابان گم می شد
حاضر بودم تا دم دمای صبح در خیابان پرسه بزنم
و دختر و پسر هایی را که در کافه ها نشسته بودند را تماشا کنم
در تمام آن مدت فوبیای خانه گرفته بودم
آن شب ها محیط امنی وجود نداشت
خانه ای وجود نداشت
آسمان شب تنها خانه ای بود که در آن تلاطم شب
پذیرای غریبه ای آشنا بود ......
~•°stargirl°•~