جای خالی ات درون خانه ی قلبم سخت به چشم می خورد
صندلی ای که هر عصر تابستانی خورشید مقابلمان غروب می کرد خالیست
هنوز بوی عطرت روی لباس هایم به مشام می رسد
آن دم که در آغوشم می گرفتی با تمام وجودم می بوییدمت
از تک تک ثانیه ها برای تنفس صدایت استفاده می کردم
صدایت فلسفه ای ژرف دارد چشمانت ژرف تر از آن
صدایت قامت سبز بهاری ست که روپوش سپید زمستان را از تن درختان می درد
صدایت آن پروانه ایست که بال و پر زنان در عشق شعله جان خویش فدا می کند
صدایت حروف را کنار یکدیگر می چیند و آن ها را در آغوش چشمانت رها می سازد
آخر قلب تو کارخانه ی واژه سرایی است
واژه ها بر فراز اقیانوس چشمانت پرواز می کنند و تیری به قلب من هدف می گیرند
می دانی
من همیشه چشمانت را می خواستم
من آن ها را در خواب می دیدم
من بارها کابوس نداتنشان را دیده ام
هنوز هم با گل های درون باغچه ی کوچکمان سخن می گویم
می دانم روحت در آن ها دمیده است
می دانم در جایی خارج از چرخه های غروب و طلوع خورشید تماشایم می کنی
ما در دو جهان موازی کاغذی عاشقانه ها می سراییم
هر غروب دلم برایت پر میکشد و روانه خانه ات می شود
اگر صدای شکستنی به گوشت رسید
بدان قلب من بوده است
که به پنجره ی اتاقت خورده است
که شاید نگاهی این طرف دیوار بیندازی.....
~•°stargirl°•~