روزی سبک موسیقی مورد علاقه ام را کنار گذاشتم ، دفتر رویاهایم را بستم ، دگر چهره ی انسانی را نکشیدم ، دگر حتی به انسان ها نگاه نکردم ، با دستان خود در را به روی تاریکی گشودم چشمانم را بستم و به دل تاریکی نفوذ کردم ، این من بودم که ابر های تیره را به آسمانم راه دادم و در نبود خورشید بار ها گریستم ، دگر آسمانم در غروب خورشید صورتی نبود ، شب هایم خالی از نور ماه بود ، ستارگان در نبود ماه اخم کردند ، تقصیر من بود ، من وجود خود را انکار کردم ، وجود من چرخه ای از غروب ها و طلوع های خورشید ، ظهور شب ها و ماه و ستارگان بود ، من مجموعه ای تکامل یافته از جهانی آرمانی بودم ، من وجودی مستقل از هستی نداشتم ، آری من خود هستی بودم ، من روحی مقدس داشتم به زلالی آب ، به شیرینی شکلات ، به رنگ صورتی آسمان هنگام غروب و به سیاهی آسمان شب . من وجودی مطلق بودم ، ما وجودی مطلق بودیم آمیخته در امواج اقیانوس کیهان ، سوار بر نهنگ عنبر ، غرق آرزو های دور و دراز و دنیایی خیالی . آری من خیال پرداز بودم ، خیال کردم می توانم شفاف باشم ، خیال کردم قوی بودم ، خیال کردم زیستم ، خیال کردم رویا دارم ، آری من خیال کردم غرق شدن در رویا روحم را تیمار می کند ،اما این رویایی بیش نبود ، زندگی رویایی بیش نبود ، من توهم ذهنی موهوم بودم که به دستان جهانی رویا پرداز و دیوانه پا به عرصه ی وهم گذاشتم و این اوج دیوانگی و بی پروایی جهان بود . من خود را انکار کردم ، وجود حقیقی خویش را انکار کردم ، من نور خورشید را از روز هایم ربودم تا مبادا سایه ها پدیدار شوند ، من سایه ی وجودم را ورای دیواری از ظلمت پنهان کردم و اینگونه بود که خورشید غروب کرد . آری من خود را ، جهانم را ، اندوه گاه و بی گاهم را ،فریاد هایم را اشک هایم را و لبخند هایم را انکار کردم من در پی دروغی حقیقی ، حقیقت را انکار کردم . اکنون در خلوت خویش در جست و جوی معنای زیستن شب در دنیای واژگان سر بر بالین می نهم و در این ره چه غم ها که متحمل نشده ام ، چه راه ها که اشتباه نرفته ام و چه بخش هایی از روحم را که در این مسیر جا نگذاشته ام . من آزادی را از روحم سلب کردم و کنون افسار گسیخته تر از هر زمانی زنجیر ها پاره می کند ، آسمان ها فتح می کند و چون کودکی کنجکاو در پی جوهره ی وجود خویش در جهان سیر می کند ، روز ها غمگین می شود و شب ها غمش فوران می کند و وجودم را به آتش می کشد اشک ها در پی خاموش کردن آتش وجودم قطره قطره جاری می شوند اما آتش قلبم در پی هر قطره مشتعل می شود و من می هراسم از روزی که تنها مشتی خاکستر بر دستانم باقی بماند .....