روزی کول بار سفر خواهم بست
روزی دگر من را نخواهید دید
دگر هرگز در این خیابان ها قدم نخواهم زد
دگر کسی هندزفری هایم را استفاده نخواهد کرد
آن روز هیچکس پلی لیست گوشی ام را باز نخواهد کرد
بعد از من عروسک هایم در تنهایی خواهند گریست
به یاد تمام شب هایی که در آغوش م خفته بودند
به یاد تمام حرف هایی که بهشان گفته بودم
روزی خواهد رسید که دگر هیچکس از آزار دادنم لذت نخواهد برد
و من هم دگر از آزار دیدن و شنیدن صدای شکستن قلبم رنجیده نخواهم شد
آن روز دگر نمی توانید مرا خورد کنید
من به خدای خود رسیده ام
من نزد خدای خود در آرامش مطلقم
آن روز من از آن بالا نگاهتان می کنم
نامم را صدا نزنید
حتی به یادم هم نیفتید
برایم ارزشی ندارد
من خدای خود را دارم
معشوقه ی دیرینه ی من
آرام جانم
یگانه قلبی که برای قلبم می تپد
یگانه چشمانی که برای اشک هایم می گریند
من نزد خدای خویش آرام خواهم گرفت
روزی خواهد رسید که ذهنم پاک خواهد شد
از تمام درد ها
از خاطرات خوب و بد
از رنج ترد شدن
از رنج پایان های تلخ
از ترس پاک شدن آرایش چشمانم
روزی آزاد خواهم شد ......
پ.ن : یه نوشته ی دلی ، ناگهانی ، و اورژانسی .
پ.ن2:آرزو تو دلم موند یک نفر وارد زندگیم بشه و بعد چند روز کوله بار سفر نبنده
اینقدر غیر قابل تحملم ؟
پ.ن : دارم به تولدم نزدیک میشم اردیبهشت 21 و تموم میکنم و وارد 22 میشم
خیلی زود و زجرآور داره می گذره ، از این شهر و آدماش خسته ام دلم یک جای دیگه رو میخواد