(از دستت ناراحتم)
* چرا؟
(یه جوری باهام رفتار می کنی انگار ازم متنفری)
* اگه اینجوری فکر می کنی نمی تونم نظرت و تغییر بدم
در واقع می تونستم ولی تلاشی برای تغییر نظرش نداشتم ، خسته بودم ، از خودم ، از همه .
تو اون لحظه دلم می خواست داد بزنم آره ازت متنفرم ، از همتون متنفرم حالا ولم کنین بزارین به درد خودم بمیرم ، ولی مثل همیشه اون بغض لعنتی رو فرو خوردم ، آره من مودی ام ، چون هیچ وقت بهتون نمی گم حالم ازتون به هم می خوره و وقتی که این چیزا رو تو چشمام می خونین با تمسخر بهم نگاه می کنین ، آره من گاهی خوبم و گاهی بدم ، یه لحظه می خندم یه لحظه گریه می کنم .
دلم می خواست همه ی اون دیوارا رو از جا بکنم اما به جاش فقط سکوت کردم ، فقط ساکت شدم و اجازه دادم حرفاشون آوار بشه روی سرم
( تو خیلی بی حسی )
آره گاهی هیچ حسی به هیچکسی ،هیچ مکانی و هیچ واقعه ای ندارم ، مثل یک علف هرز رشد می کنم در حالی که از عمق وجودم می دونم علفی بیش نیستم ، ولی بازم به رشد کردن ادامه می دم، انگار فکر می کنم با این کار تبدیل به یک گیاه واقعی می شم، یه مزاحم (همیشه یه صدا ته مغزم باهام مخالفت می کنه ولی خودشم میدونه الکی داره تلاش می کنه با حقیقت نمیشه مبارزه کرد )و
شاید بیشتر از همه از خودم متنفرم ، شاید دیگه نمی تونم خودم و ببخشم و فقط دارم به اطرافیانم فرافکنی می کنم. حتی همین الانم که دارم می نویسم مغزم خالیه ، سرم تا مرز انفجار داره پیش می ره و به وضوح پوچ بودن افکارم رو درک می کنم .
(تو که اینجوری نبودی چرا اینقدر بی حال و بی ذوق شدی )
فکر نکنم دیگه هیچ وقت همون آدم سابق بشم
سنگینی چیزی رو روی دوشم حس می کنم ، شاید یک حرف ، یک نگاه و شاید یک خشونت پایان ناپذیر . شعله های آتشی رو درونم حس می کنم ، خشمی درونم قلیان می کنه و ذره ذره ی وجودم رو می بلعه ، زبانه هاش کل زندگیم و در دست گرفته و دامن تمام اطرافیانم رو می گیره و من فقط می سوزم و می سوزم چون توانایی این و ندارم که دیگران رو هم در این آتش سهیم کنم
* دیگه نمی تونم دووم بیارم ، آدما دارن به شدت بهم فشار میارن و من توانایی برقراری ارتباطات وسیع و ندارم ، نمیتونم تحمل کنم به ازای هر آدمی که وارد زندگیم میشه حرف ناگفته تو دلم نگه دارم دارم منفجر می شم و هیچکس نمی فهمه
( من که زیاد مشکلی ندارم اتفاقا خیلی خوب تونستم با خوابگاه کنار بیام با همه رفیق شدم آخه می دونی من روابط اجتماعی خوبی دارم )
* خوش به حالت :)
آره خوش به حالت ، لعنتی من فقط میخواستم یه حرف از دهنت بشنوم ، اینکه اشکالی نداره اگه شرایطم سخته و شرایط متغیره یا شایدم اینکه اشکالی نداره نمی تونم ارتباط برقرار کنم بالاخره یاد می گیرم یا مثلا چی می شد اگه بهم می گفتی آدم قوی و شجاعی هستم که تونستم تا الان دووم بیارم و دست به کار مضخرفی نزدم ولی تو فقط نقطه ضعفم و جلو چشمم پررنگ تر کردی
* بعضی وقتا باهام شوخی های بدی می کنن که به شدت ناراحت می شم از دستشون
(ببین باید فاصله ت و با دوستات حفظ کنی مثلا من ......)
همون لحظه ای که شروع کردی به تعریف کردن از خودت تا برتری خودت و نسبت بهم ثابت کنی از ادامه درد دل کردن پشیمون شدم نمی دونم چرا همیشه اون قدری دیر متوجه بدی هاتون می شم که دیگه دیر شده ، اونقدری دیر شده که دیگه هر کدومتون یه گوشه از قلبم اتراق کردین و یک بذر خاطره تو ذهنم کاشتین که نمی تونم ازش دل بکنم و همچنان دارم ازش مراقبت می کنم
اگر می دونستم دوست داشتنتون این همه بها داشت برای همیشه در قلبم و می بستم ، اگر می دونستم بهای توجه به آدما بی توجهی خاص آدما و سرکوب رویا هام بود خیلی وقت پیش به همون گیاه بودن تظاهر می کردم
مدت هاست به دنبال یک آدم امن به هر آدم ناامنی که رسیدم پناه بردم اما بدتر از همه زیر پاهام و خالی کرد، و هر چی بیشتر می گذره من بیشتر به سایه ی تنهایی پناه می برم ، اولین و آخرین و امن ترین آغوش دنیا.......
~•°stargirl°•~