آدمها از قلم من، از چیزی که مینوشتم تعریف میکردند؛ اما موقع کار، همین که بهم میگفتند درباره ی فلان موضوع بنویس، ذهنم قفل میشد. شاید برای نوشتن هیچوقت نباید خودم را مجبور کنم. چون هنوز هم همینم.
درمانگرم میگفت: فاطمه بنویس!
و صدایی از من میپرسید: یعنی چی باید بنویسم؟ خاطراتم را؟ احساسم را؟ وقایع اتاق درمان را؟
از کجا شروع کنم؟
این طوری میشود که من نمینویسم. وقتی بهم بگویند که بنویس! قفل میشوم. حتی اگر خودم به خودم بگویم.
وقتی شروع به شناختن کامل طلبی میکنیم، اول وحشت زده میشویم که اه! من چقدر در هر چیزی کامل طلبم، وقتی زمان میگذرد و شروع به درمان خودمان میکنیم، حس میکنیم که خوب شدیم و حتی یادمان میرود که مرض مزمنی به اسم کامل طلبی داریم.
در فرایند روان درمانی بارها این اتفاق برایم افتاد. یعنی اول از فهمیدن آسیب و دردم، ناراحت شدم یا وحشت کردم. کم کم احساس کردم کمرنگ تر میشود تا اینکه فراموشش میکردم و فکر میکردم خب فلان مرض برای همیشه از روح و روان من رخت بربست و راحت شدم؛ غافل از اینکه او هست. خیلی آرام و بی سروصدا زندگی میکند، ضعیف شده اما هست. حالا میشود موجودی که روزی آتش به جانم میکشید را با یک تشر ساده سر جایش نشاند اما معنیش مردن او نیست.
درست مثل همین کامل طلبی، که همین الان دارد بهم میگوید: آخه این هم شد یادداشت؟؟ پاک کن و چیزی بهتر بنویس. بگذار دیگران بهترین یادداشتهای تو را ببینند.
من چه میگویمش؟
میگویم: بیخیال! بیا و قبول کن شاید من اصلا یادداشت بهتری نداشته باشم. پس این یعنی هیچوقت نباید بنویسم؟
و خدا را شکر که دیگر مثل قدیمها نمی ایستد که ساعتها با من بحث کند، با چشم غره ای ترکم میکند.
گفتم که! او نمرده! فقط ضعیفتر شده!