هواا بارانی بود حس میکردم تنها تنهاا چیزی که میشنوم صدای باران است نمی دانم به چه بیماری مبتلا شده ام که چهره افراد برایم انقدر ناامفهوم و تار شده انقدر صدای افکارم بلند است که وقتی صحبت میکنند چیزی نمی شنوم تنها با کت و شلوار مشکی قدم میزدم تا بخانه ی سوت و کورم برسم یادم می اید سه سال پیش در چنین روزی این خانه را با مقدار اندکی پول خریدم و از همان زمان با امدن به تهران کل خاطراتم هم برایم پاک شد از پدر و مادر و اشنایان و دوستان فاصله گرفتم تنها حسی که داشتم اندکی ازادی بود حالا با حس خوبی میتوانیتم به ادامه زندگیم بپردازم
اه باز هم به فکر فرو رفتم کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم همیشه عاشق تم خانه اام بودم قهوه ای ملایم همراه با رنگ سیاه رنگ هاایی که جانم به ان ها وصل بود کت مشکی ام را گوشه ای اانداختم و شروع به درست کردن دالگونا ام کردم هوا سرد بود اما صدای باران برایم لذت بخش بود زمان هایی که هوا خاکستری میشد حس میکردم دوباره جان تازه ای گرفتم و دوباره متولد شدم کتاب تنفس صبح از قیصزر را باز کردم و شروع به خواندن کردم بعد از اتمام کتابم به پنجره خیره شدم و یاد چند سال پیش افتادم زمانی که برای جایی که االان هستم چه تلاش هایی کردم زمانی که برای هر کاری در گوشم زمزمه میشد این کار درست تیست تو دختری زمانی برای پوششم و علاقه نداشتن به رنگ صورتی ارایش ناخن کاری و... باید با خانواده میجنگیدم و به ان ها میگفتم من هم روزی میتونم مستقل شوم من در کشوری به دنیا امده بودم که دختر را همانند دستگاهی برای فزایش جمعیت میدیدند و به علاقه هایشان توهین میشد در صورتی که من هم یک فرد معمولی بودم مانند همه وقتی به خودم امدم قطره ی شکی چشماان لعنتی م را خیس کرده بود از همان زمان بهخودم قول دادم که تا ابد برای ازادی های بیشتر بجنگم