خستهام. خودم را کفشدوزکی حس میکنم که باید از کوه بزرگی بالا برود. کفشدوزک ممکن است زیر پای عابران له و لورده شود. امکان دارد طوری از بین برود که انگار هیچوقت حتی وجود هم نداشته است. کفشدوزک باید تا آن بالا برود بدون اینکه از کوه پایین بیفتد، زیر پا یا سنگی له شود یا از خستگی از پا دربیاید. همینقدر خودم را کوچک و احتمال از میان رفتنم را ساده میبینم. کوه آنقدر برای کفشدوزک بزرگ به نظر میرسد که حتی نمیداند کجای راه است. چقدر راه آمده و چقدر دیگر راه دارد تا به قله برسد. در قله چه خبر است؟ راستش را بخواهید حتی آن را هم نمیداند. پس چرا میخواهد به قله برسد؟ چون یا میتواند پیش برود و به قله برسد یا میتواند له شود و سقوط کند. فعلا انتخاب کرده که پیش برود. کفشدوزک خسته و درمانده است. گاهی از لبه پرتگاه به پایین نگاه میکند و با خود میگوید، میتوانم به همین راحتی تمامش کنم. میتوانم استراحت کنم، اما هربار چیزی او را باز داشته است. او همچنان ادامه میدهد.
در آشپزخانهام. زمانهایی که نمیخواهم فکر کنم به سراغ کارهای خانه میروم. از کار خانه متنفرم، اما در تنهایی و همراه گوشدادن به موسیقی میشود یک مسکن عالی برای فرار از افکار و خستگیم. آهنگی پخش میکنم و اینور و آنور تاب میخورم و همراه آهنگ میخوانم. این زمانها میشوم شبیه کفشدوزکی که به پرواز درآمده است.
آنهایی که زندگی معمولی و آرامی دارند هم خسته میشوند؟ آنهایی که هر روزشان با یک اتفاق تازه، عجیب یا حتی وحشتناک همراه نیست. آنهایی که با آدمهای زیادی در ارتباط نیستند. خانهای دارند و خانوادهای. صبحها بیدار میشوند. با تنها دوستشان چت میکنند. کار میکنند. میخندند و گریه میکنند. میدانید از کدام آدمها حرف میزنم دیگر؟ از آنهایی که مانند یک کفشدوزک مسیر کوهنوردیه زندگی را طی میکنند. نه عاشق هستند نه دلشکسته از عشق. نه منتظر کسی هستند و نه به یاد کسی که رفته. تا لبه پرتگاه هم که بروند هیچگاه خود را به پایین پرت نمیکنند. آنها همیشه میان زمین و هوا معلق هستند. تا پای سقوط میروند؛ هر ماه، هر هفته و هر روز، اما باز هم دلایلشان برای پریدن کافی نیست. حتی خودشان هم فکر میکنند که دارند شلوغش میکنند. آنها که زندگیه عادی و آرامی دارند. آنها یک مادر تنها با سه بچه معلول در خانهای درحال تخریب نیستند. آنها مردی معتاد که قرار است صاحبخانه تا سر ماه آنها را با تمام وسایلشان بیرون بیندازد، نیستند. آنها معشوقی خیانت دیده یا عاشقی رها شده هم نیستد. آنها کفشدوزکی کوچک هستند که میخواهد پنهان از دید عابران پیش برود. همین.
اما کفشدوزک حالا فهمیده که خسته است. که او هم خسته میشود. او فهمیده هرچقدر هم ساده و معمولی باشی هم حق داری خسته و ناامید شوی و درد بکشی. شاید دیر شده باشد یا خیلی طول کشیده باشد، اما او بهتازگی یاد گرفته است که هیچ واحد اندازهگیریای برای درد وجود ندارد. درد یک کفشدوزک خسته درد است و درد مادری که کودکش را از دست داده هم درد است. کفشدوزک کوچک من، میدانم که خستهای. اشکالی ندارد اگر از حرکت بایستی و فریاد بزنی که خستهای. من هم خستهام.