کرمی بود در میان پروانهها که زمان زیادی را در انتظار پروانهشدن مانده بود. پروانهشدن تمام کرمهای دیگر را به چشم دیده بود، اما خودش همچنان روی زمین میخزید. اوایل تولدش چنین حسی نداشت، اما حالا که همه از او انتظار پروانهشدن داشتند، خزیدن برایش خفتبار شده بود. حس میکرد باری پنجاه برابر وزن خود را به دوش میکشد. باری که انگار قرار نبود آن را به مقصدی برساند و زمین بگذارد. فکر میکرد تا ابد قرار است آن را به دوش بکشد. به چه گناهی؟ نمیدانست. آیا اصلا گناهی مرتکب شده بود؟ از آن هم مطمئن نبود. کاش حداقل میدانست چرا او؟ از میان این همه کرم، چرا پروانهشدن از او دریغ شده بود؟ مقصر خودش بود یا کس دیگری؟ این هم جزو سوالهایی بود که پاسخش را نمیدانست. او تمام عمرش را در فکر پرواز و بالهای رنگارنگ سپری کرد و حتی یکبار هم از خزیدن لذت نبرد. همیشه چشمانش را میبست که در رویاهای خود پروانه باشد. او تمام عمرش را در رویاهایش پرواز کرد، اما هرگز پروانه نشد.