دلم مانند اسمانی ابری گرفته است..
بغضی در گلویم قصد کشتن مرا دارد
انقدر محکم به گلویم چنگ میزند گمان میکنم حلقم زخم و خونین شده
نمیتوانم گریه کنم شاید کمی تخلیه اب از چشمانم ارامم کند
اما چیزی نمیگذارد .. دندان هایم را روی هم قفل میکنم.. دستانمرا مشت میکنم سعی میکنم بغضمرا قورت بدم اما قدرت بغض قوی تر از من است..
ناگهان اسمانغرشی بلند میکند و شروع به باریدن میکند..
حسی مانند حسودی دروجودم رخنه میکند
حسادت به اسمانی که میتواند بی بها اشک بریزد و فریاد هایش را خالیکند اما من نمیتوانم!..
شخصی که رو به رویم است با دیدن ظاهر اشفته ام میپرسد:
حالت خوب است؟
تمام تلاشمرا میکنم که تارهای صوتی ام را ازچنگ بغض های قاتل رها کنم!
لبخند مضحکی میزنم وبا صدایی که از ته چاه می اید میگویم:
خوبم!
ناگهان از تجمع بغض ها در چشمانم قطرات اشک با لجاجت پایین می افتند..
حالا من هم مانند اسمان میتوانم ببارم؛
و پاهایم بی هدف به سمت مقصدی نامشخص شروع به دویدن میکنند..