یوریکا در اتاقش بود و داشت به بدبختی هاش فکر میکرد.
یوریکا: فک کنم بدبخترین ادم دنیا منم. بعد مرگ مادرم کسی به احساسات من توجهی نکرد و باقی عمرم مثل سگ کار کردم وقتی به فرار فکر میکنم میوفتم تو یه گودال پر بدبختی دیگه شاید این ماجرای مراقبت از اون زندانی شروع یه بدبختی دیگس. هه زیاد برام مهم نیسـتـ
راوی: فردای اون روز یوریکا برای تمیز کردن زندانی به سیاهچال رفت و با صحنه وحشتناکی روبرو شد
زندانی تا حد مرگ کتک خورده بود و نزدیک بود بمیره
یوریکا میره تو سلول زندانی
یوریکا: وحشتناکه پدر هم دیگه زیاده روی کرده این الاناست که بمیره. باید کمکش کنم
راوی: رفت جلو و دستای زندانی رو باز کرد و با یه دستمال خون زندانی رو پاک کرد سطل اب و سطح زمین پر خون شده بود. بعد یه مدت زندانی بیدار میشه و یوریکا رو میبینه که پیشش رو زمین دراز کشیده و دید که زخماش بسته شده و یک دختر کنارش خوابیده رو زمین
زندانی: این دیگه کیه _یوریکا هم بیدار میشه
یوریکا: بیدار شدی؟ حالت دیگه خوبه؟
زندانی: اره دیگه حالم خوبه.
یوریکا: خداروشکر فکر کردم که میمیری
زندانی: هه برای کشتن من این بچه بازی ها کافی نیست
یوریکا:؟؟؟ چی داری میگی اگه کمکت نکرده بودم الان تو جهنم بودی
زندانی: باشه اریگاتو که نجاتم دادی ولی از کجا میدونی که قراره به جهنم برم
یوریکا: اخه اگه ادم خوبی بودی تو این سیاهچال چیکار میکردی
زندانی: ددرسته ولی من اونقدرا هم ادم بدی نیستم
راستی خدمتکار کوچولو اسمت چیه؟
یوریکا: هها کوچولو خودتی باید به من بگی خدمتکار ساما من دختر همون ادمیم که تورو تا یک قدمی مرگ برد و اسمم توریکو یوریکا عه
زندانی: ههههههه ها ها ها ها ه ها ????
باش بابا منم باور کردم. خوب ادب میگه که اگه بانوی اسمش رو به شما بگه شما هم باید خودتونو بهش معرفی کنید با افتخار بنده شوالیه سوار بر اسب سفید کاتایا سوتا دس یوروشکو هیمه ساما
یوریکا: باور نمیکنی به خودت مربوطه اقای شوالیه سوار بر اسب سفید
پس اسمت سوتاست
سوتا: بله هیمه
یوریکا: ادم جالبی هستی
سوتا: تو ههم
هر دو تاشون ????
راوی: ولی وسط خنده هاشون پدر یوریکا وارد سلول میشه
خب اینم پارت دوم اگه دوست داشتی لایک و ذخیره کنید خدایش خیلی سخته اینهمه بنویسیم و باز هم منتظر پارت بعد باشید انشالله فردا ادامشو میزارم.