نشستهایم پشت میز، درست روبهروی هم!
از صبح که حسابم را برای پرداخت قبض و قسطها خالی کرده، سایهام را برایش سنگین کردهام. از هر سه جملهای که تحویل میدهد، یک جواب پسش میدهم. قاشق و چنگال را میکوبم به کف بشقاب و نفسهایم را با صدا فوت میدهم بیرون تا بفهمد هنوز دلخور و عصبانیام. گوشش به این کارها بدهکار نیست. دیگر سن هردویمان از این بچه بازیها گذشته. از اینکه من قهر کنم و او نازم را بکشد.
بوی گردوی سوختهی فسنجان میز بغلی وسوسهام میکند. تا میآیم بشکن تحویل گارسون بدهم و دوباره منو را بگیرم، پیمان دستش را میگذارد روی دستم.
_ نکن نرگس، نکن تو روخدا. با خودت و من این کار و نکن. میدونی تا همینجاشم پول کم میاریم. داری با کی لج میکنی؟ با من یا خودت؟
+ با هیچکس لج نمیکنم عزیزم. پول خودمه اختیارشو دارم.
لحن صدایش تغییر میکند. پیمانِ همیشگی تبدیل میشود به پیمانِ آخر ماه. با صدایی که عصبانیت پنهان شده از کلماتش درمیرود، میگوید:« پول خودت بود تا زمانی که اختیارشو ندی دست من. حالا که پولا دست منه عمرا بذارم واسه خودت بریز و بپاش کنی و تو رستوران معرکه بگیری. یه نگاه به اوضاع و احوالت بکن، به قسطای آخر ماهت؛ والا که دخترشاهم اینطوری خرج نمیکرد که تو داری میکنی».
با غیظ نگاهش میکنم. درست میگوید؛ دارم لج میکنم. با خودم، با او، با گردوی سوختهی فسنجان میز بغلی! با هرکه مرا یاد بی پولی ام میاندازد. اصلا میخواهم خرج کنم که بگویم من هم به اندازهی یک پرس غذای اضافه حرف برای گفتن دارم. مگر غیر از این است که آدمها برای پول داشتن کار کنند؟ پس چرا این دخل با خرجِ من نمیخواند؟
پیمان نگاهم میکند، مستقیم و نافذ و تیز. دوباره لحن صدایش تغییر میکند و میشود همان پیمان وسط ماه. پیمانی که موقع نگاه کردنم پلک نمیزدند تا به قول خودش افتخار نگاه کردنم را به قدِ یک پلک زدن هم از دست ندهد. با همان زبان چرب و صدای فریبندهاش میگوید:« چند وقته دارم میگم همه چیو بسپر به من. به خدا من درستش میکنم. بذار چندماه قسطا و قبضا رو مستقیم سرِ تاریخ از حسابت کم کنم، اگه دوست نداشتی قانونو عوض میکنیم. فقط تو لجبازی نکن، ببین تو یه سال زندگیمونو از این رو به اون رو میکنم».
لحنها برایم گول زنندهاند و پیمان این را بهتر از هرکسی میداند. این بار بیش تر میخواهم فریبِ لحنها را بخورم، اگر پیمان بگوید حتما میشود. او به کلمات وفادارتر از همه چیز است. میگذارم کلمات جورِ راضی کردنم را بکشند. کلمات و پیمان. چند وقت است که به پیشنهادش فکر کردهام. از همان روزی که یادم رفت قسط ماشین را پرداخت کنم و فروشنده با شکایت و دلخوری و لیچار، حساب فراموش کاریام را رسید. از همان روزی که پولهای معلق در حسابم را صرف بستنیِ شکلاتی دو نفره و کیک زعفرانی کردم و نفهمیدم کی موعد قسطها رسید. از همان روزها عزمم را برای اختیاردادن به پیمان جزم کردهام.
پیمان میگوید:« بیا به جای فسنجان سوختهی به درد نخور، ماکارانی با سس تند تمرهندی سفارش بدهیم که چندتا ده تومن ارزانتر است». دوباره فریب لحنش را میخورم. فریب ماکارانی با تمرهندی را. چشم میاندازم به دختربچهی میز بغلی. قاشق بلاتکلیفِ فسنجانش روی هوا و بشقاب مانده. نگاهم میکند. حالا با خودش میگوید این دیوانه چرا دارد با خودش حرف میزند. اما، اما من که حرف نمیزنم؛ اینجا فقط پیمان است که حرف میزند؛ حرف اول و آخر را.
#پرداخت_مستقیم_پیمان