قافله عاطفه"
دشت انباشته از دشنه یکی کاری نیست
دار بر پاست ، سری لایق سرداری نیست
سال ها میکده از نعره مستانه تهی است
شبروی دور و برخانه خماری نیست
چشم ها خیره به دروازه مهرند ولی
اثر از قافله عاطفه ، پنداری نیست
غیر تندیسه رستم که به ایوان شده نقش
لاشه ای نیز در این دخمه مرداری نیست
یک بغل غلغله خشکیده به دیوار گلو
جز صدای نفسی از سرناچاری نیست
خون مردی که اگر جوش خورد دل بدرد
در رگ غیرت تیغ و تبری جاری نیست
مدد ای صاعقه عشق که ره تاریک است
کورسویی ، بن پس کوچه هشیاری نیست
نخلی امروز به جز نخل علم قد نفراشت
علمی هست اگر دست علمداری نیست
دل چه بندیم به یاری که نگیرد دستی
دلبری می کند اما پی دلداری نیست
مانده ام تیشه فرهاد چرا شیرین کاشت
عشق کاری است که اند خور حجاری نیست
ارفع از کوچه رندان تو چرا برگشتی؟
حرمتی نیست مگر میکده را ؟ آری نیست