نویسنده: دکتر صونیا بهمنش

برف که میبارد،
جهان به سکوتی سپید فرو میرود،
گویی زمان
از تپیدن بازمیماند
تا مبادا دانههای سبکِ آسمان
از خواب عمیقشان بیدار شوند.
هر دانه،
نامهای بیمهر است از آسمان
که بیهیچ صدا
بر شانههای خستهی زمین فرود میآید.
زمین با آغوشی مهربان
این پیامهای سفید را میپذیرد
و چهرهی زخمخوردهاش
در پردهای تازه از آرامش پوشیده میشود.
برف میآید
تا غبار اندوه را از کوچهها بگیرد،
تا دیوارهای کهنه را نجیب کند،
تا درختان برهنه را در ردایی سفید
چنان بیاراید
که گویی عروسِ جهانند.
در زیر بارش آرامش،
قلبها سبک میشوند؛
آدمی یاد میگیرد
که پس از هر زمستان،
آغازی دیگر در راه است.
صدای قدمها بر پیادهرو
آهنگی میشود،
موسیقیای نرم
که تنها در دل زمستان ساخته میشود.
و خندههای کودکان،
که گلولههای برف را به آسمان پرتاب میکنند،
چون ستارههایی کوچکاند
که امید را
بار دیگر بر آسمان دلها مینشانند.
اما برف تنها زیبایی نیست،
برف فلسفه است،
پنداری سپید در هیأتی خاموش.
میگوید:
پاک باش،
بیکینه باش،
بیهیچ ادعایی بیا
و بیهیچ ردپایی برو.
و چون آب شوی،
یادگار بگذاری
در خاطرهی زمین.
آدمی در این سپیدی،
دلش میخواهد از نو متولد شود،
غبارهای روزمرگی را بتکاند،
به زلالی کودکی برگردد،
به آن بخش ناب که سالهاست
در هیاهوی زندگی گم شده.
برف،
شعر نانوشتهی آسمان است؛
هر دانهاش واژهای است،
هر بارشش سطری تازه،
و هر سپیدیاش
فصلی آرام از کتابی بیپایان.
و چه خوشایند است
لحظهای که دانههای برف
بر شانهی درختان فرود میآیند،
شاخهها در سکوت خم میشوند،
و جهان
در جامهای سپید
به خواب شیرین فرو میرود.
برف،
نه تنها سرمای زمستان است،
که لبخند خداوند است
بر صورت زمین،
دفتری سپید برای نوشتن قصههای تازه،
و فرصتی ناب
برای دوباره زیستن.