ویرگول
ورودثبت نام
Tina
Tina
Tina
Tina
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

دنده عقب با اتو ابزار: شبی که خاطره شد((:

دنده عقب به گذشته: شبی که خاطره شد

اکنون که این خاطره را بازگو می‌کنم، هشت سال از آن شب گذشته است. شبی که با بستنی آغاز شد و با سکوتی سرد و سنگین به پایان رسید، هنوز هم در ذهنم زنده است.

در آن زمان، دختری هفت‌ساله بودم که با مادرم و ناپدری‌ام زندگی می‌کردم. یک شب، ناپدری‌ام با رویی گشاده و حوصله‌ای کم‌نظیر پیشنهاد داد که برای گردش کوتاهی بیرون برویم و بستنی بخوریم. من و مادرم سوار خودروی پراید هاچ‌بک آبی‌رنگ او شدیم. هوا خنک بود و چراغ‌های خیابان همچون ستارگانی کم‌نور در تاریکی شب چشمک می‌زدند. ناپدری‌ام برای هر سه‌مان بستنی خرید؛ لبخند بر لب داشت و همه‌چیز آرام و دل‌پذیر به نظر می‌رسید.

اما این آرامش دیری نپایید. پس از خوردن بستنی، گفت‌وگویی میان مادرم و ناپدری‌ام آغاز شد که به سرعت به مشاجره‌ای تند بدل گشت. صدای هر دو بالا رفت و ناپدری‌ام با بی‌احتیاطی رانندگی می‌کرد؛ پیچ‌هایی خطرناک، سرعتی نگران‌کننده، و لحظاتی که گمان می‌رفت خودرو واژگون شود. مادرم ترسیده بود و ناپدری‌ام خشمگین‌تر شده بود. ناگهان خودرو از روبه‌رو با یکی از شیارهای لرزاننده کنار جاده برخورد کرد ، همان موانع فلزی هشداردهنده‌ای که برای ایمنی رانندگان نصب می‌شوند. صدای برخورد شدید بود و خودرو در آن نقطه متوقف شد. چند تن از رهگذران به کمک آمدند و با زحمت بسیار، خودرو را از روی مانع بلند کردند؛ گویی خاطره‌ای له‌شده را از زیر چرخ‌ها بیرون می‌کشیدند.

پس از آن، حرکت دوباره آغاز شد. سکوتی سنگین در فضای خودرو حاکم بود، سکوتی که همچون بخار روی شیشه، دیده نمی‌شد اما حس می‌شد. این سکوت نیز دیری نپایید و مشاجره از نو آغاز شد. مادرم با صدایی بلند گفت که می‌خواهد پیاده شود. ناپدری‌ام مخالفت کرد. مادرم تهدید کرد که اگر اجازه ندهد، خود را از خودرو بیرون خواهد انداخت.

من خاموش بودم، تنها دست مادرم را گرفته بودم. خودرو با سرعت در جاده پیش می‌رفت، مدام به چپ و راست منحرف می‌شد، گویی جاده نیز از این مشاجره خسته شده بود.

در نهایت، مادرم در خودرو را گشود و ما پیاده شدیم. هوا سرد بود، آن‌قدر سرد که نفس‌هایمان در هوا بخار می‌شد. هیچ‌یک سخنی نگفتیم. تنها قدم زدیم. خیابان خلوت بود، همچون دل من. خودرو پشت سرمان آرام‌آرام دور شد، کوچک شد، و در تاریکی شب ناپدید گشت.

آن شب، خودرو تنها یک وسیله نبود. خاطره‌ای بود که از برابر چشمانم گذشت، زخمی بود که با صدای موتور در ذهنم حک شد، و بستنی‌ای بود که دیگر هیچ‌گاه طعم همان لحظه را نداشت.

هفت سال گذشت. و من، در پانزده‌سالگی، دوباره سوار ماشینی شدم این‌بار کنار مادرم و پدرم. نه دعوایی بود، نه ترسی، نه شیارهای لرزاننده‌ای که هشدار بدهند. فقط خنده بود، بازی بود، و رقصی بی‌دغدغه با آهنگ‌هایی که از ضبط ماشین پخش می‌شد.

پدرم برایم بستنی خرید. همان بستنی، اما با طعمی دیگر. طعمی که نه تلخ بود، نه زخمی. طعمی که شبی را ساخت، که می‌خواهم هفت سال دیگر هم به یادش بیاورم.

در شبِ سردِ خاطره،

بستنی تلخ بود و جاده بی‌صدا،

ماشین می‌رفت،

و من،

دخترکی هفت‌ساله،

با دستان یخ‌زده،

تنها ایستاده بودم کنارِ سکوت.

هشت سال گذشت،

و جاده دوباره مرا خواند،

این‌بار با خنده،

با رقصِ پدر،

با بستنی‌ای که طعمِ آشتی داشت.

یاد گرفتم:

نه هر پیچ، خطر است،

نه هر شب، تاریک.

گاهی،

دنده عقب به گذشته،

ما را به جایی می‌برد

که دوباره می‌توانیم

با دلِ گرم،

بستنی بخوریم:)

و بخندیم:)

بعد از هر شب تلخی صبحی شیرین در انتظار است ؛ پس باید یادمان باشد که زندگی همیشه هم بد نیست و فقط این ما هستیم که باید دیدمان را نسبت به زندگی و چیزهایی که در اطرافمان میبینیم ویا خاطرات کوچک و بزگ تغییر دهیم:)

یادمان باشدکه زندگی همیشه فقط روی بد یا خوبش را نشان ما نمی دهد بلکه هر دو را نشان‌مان می دهد؛ سیاه و سفید در کنار هم زیبایی دارد و آسمان شب، همراه ستارگان و ماه زیبایی دارد:)

و بخندیم.

آسمان شبخودروشبدنده عقب با اتو ابزار
۴۲
۱۳
Tina
Tina
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید