عطیه حزیت
عطیه حزیت
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روزبارانی

هوا کاملا ابری بود ودخترک از درخت بالا رفت و روی شاخه نشست.

موبایلش دستش بود و آهنگ مورد علاقه اش را گوش می داد.

با هر قدم برداشتنت...  ....  فاصله بینمون نشت

نمی تونم دورت کنم...   ... لحظه ای از رویاهام

دختر محو آهنگ بود ،یک قطره آب ریخت روی موبایل ،سریع پاکش کرد

و نگاه آسمان کرد ،دل آسمان مثل خودش ابری بود ، خورشید پشت ابر بود

مثل حسام که رفته ترکیه برای کار ،دیگه نیست .آیا ترکیه کار گیرش میاد یانه!

حسام مگه این آستارا کار نبود؟از کجا معلوم برگردی و ازدواج کنیم.

موبایلش زنگ خورد مادر بود:سمانه بیا خونه سریع! خواستگار اومده !!

سمانه با عصبانیت گفت:تو که میدونی من ازدواج نمی کنم ،چرا می پذیری!

مادر گفت:بیا پسر خوبیه به دل من نشسته ،پاشو بیا!

سمانه از درخت پایین امد و هر قدمی که بر می داشت حسام از زندگیش بیرون می رفت.

به خانه رسید ،مادر در را باز کرد و گفت:برو سریع لباس عوض کن ،حسام را بنداز دور

سه ساله رفته ،دیگه نمیاد.سمانه رفت و لباس بخت پوشید.

چهار سال بعد با سورنا به ترکیه رفتند ،تو انتالیا هتلی گرفتند

خدمتکار هتل آمد و گفت :در خدمتم ، صدای اشنا بود .حسام بود .

حسام و سمانه چشم تو چشم شدند با خاطرات دو سال عاشقی که تو ذهنشون می چرخید.

سمانه به سورنا گفت :این هتل رو نمی خوام !یک هتل دیگه ،حسام نگاه می کرد .

به انسانی نگاه کرد که  هفت سال پیش با یک دروغ او را تنها گذاشت و برگشت .

با خودش گفت:کاش نمی دیدمش !!!

#عطیه حزیت16اسفند1400نوشته شده


ترکیهسالمادرآب ریخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید