علیرضا نجاری(آرمان)
علیرضا نجاری(آرمان)
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کلاس توصیف عشق

افکارم را لبان استاد احاطه کرده بود دیگر شبیه گذشته خبری از بی حواسی نبود

تمام وقت در فکر این بودم که اگر گفت سوالی را پاسخ دهم چگونه بی جواب نمانم

استاد به مبحث امروزش پایان داد و بحث آزادش را شروع کرد دریغ از آنکه بخواهد در رابطه با درس هایی که داده کلمه ای از ما بشنود

آرام بر روی صندلی نشست و زیر لب گفت:

-عشق،عشق،عشق


آهی کشید و آهسته ادامه داد:


درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده ام که مپرس


میدونید بچه ها امروز که داشتم دیوان حافظ رو ورق میزدم رسیدم به این شعر

خیلی شعر عجیب و عمیقیه

شیرین ترین احساس آدم ها رو درد خطاب میکنه و بیت بعد فخر میفروشه به انتخاب خودش

نظر شما چیه؟

بلند شید دونه دونه نظر بدین


در میان کلاس احساسی مبهم غالب شد همه همدیگر را نگاه می‌کردند و پاسخی نمی‌آمد که در میان کسی سکوت را شکست و گفت:

-استاد عشق چیه اینا همه بچه بازیه عشق فقط یه حیلست که ما رو از زندگی بندازه و بس من اصلا قبول ندارم

استاد لبخندی نثارش کرد و اول نامش را پرسید بعد از معرفی بلند شد و کمی جلوتر آمد تا و گفت:

این نظریه رو قبول ندارم اگر حرف شما بنا بر هزار و یک دلیل درست باشه یعنی تمام اساتید شعر و ادب از جمله حافظ و سعدی و شهریار گول خوردند و از زندیگیشون موندن و رسما عمرشون رو تلف کردن؟ نخیر آقای ارجمندی اینطور نیست اون حسی که این تنفر رو تو ذهن شما ساخته قطعا عشق نبوده

چون آخر همین شعر حافظ اعتراف میکنه که

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده ام که مپرس


نه نظرت اصلا پخته نبود

شما آقای رضایی نظر شما چیه؟


-استاد از نظر من عشق شبیه آب میمونه هر طور که شما زندگی میکنی همون طور عشق رو توصیف میکنید همه چیز بستگی به خود شما داره که چگونه عمل میکنید، پاتون کجا میذارید و چگونه پیش میرید


استاد با چهره ای گشوده به جناب رضایی نگاه کرد و گفت:

شما که اینقدر پخته حرف میزنید چرا نظرت رو دیر میدید آخه؟

دوست داری بخاطر این رفتارت نمره کم کنم؟

خجالت بذار کنار پسر

استیو جابز میگه

اجازه نده صدای نظرات دیگران باعث بشه صدای درون خودت شنیده نشه


حواست رو جمع کن اینجوری پیش بری نمیتونی موفق شی

وقت کلاس تمومه بچه ها خسته نباشید


کلاس که تمام شد در میان کلاس خشکم زده بود نظر جناب رضایی مرا در فکر فرو برده بود جمله اش را با خود تکرار کردم :

عشق شبیه آب میمونه هر طور که شما زندگی میکنی همون طور عشق رو توصیف میکنید همه چیز بستگی به خود شما داره که چگونه عمل میکنید، پاتون کجا میذارید و چگونه پیش میرید


حوالی همین ساعت بود که تلفن همراهم زنگ خورد:

بابک کلاست تموم‌شد؟

بیا زودتر مامانت اینا امشب قراره بیان خونمون هیچی نداریم بدو که آبروم رفت



علیرضانجاری(آرمان)

عشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید