مادر بزرگم را به یاد میآورم، آن روزها من نوجوان بودم و او پنجاه شصت سال سن داشت، یک زن کاملا مذهبی و سنتی که زندگی پررنجی را از سر گذرانده بود.
مادربزرگ همیشه کاری برای انجام دادن داشت.
یادم میآید اواخر بهمن که میشد کم کم تدارک عید نوروز و سال نو را می چید. سبزه ی شاهی اش را بر روی کوزه سفالی میگذاشت، شستشوی فرش ها و نظافت خانه را شروع میکرد و مشغول بود تا عید نوروز.
بعد از ظهرهای تابستان تکه پارچه های الیافی که به آن سرقیچی میگفت را با دست باز میکرد تا با آنها در شبهای طولانی زمستان برای عروسهای آینده اش یا نوه های جدیدش تشک و لحاف بدوزد.
و گاهی از منم میخواست کنارش بشینم و کمکش کنم اما من معمولا یک جوری در میرفتم و میرفتم سراغ کتابهام (همونایی که از کتابخانه سرکوچه امانت گرفته بودم) یا میرفتم سراغ مجلاتی که دایی کوچیکه از تهران آورده بود و غرق میشدم در مطالبشان.
یادم می آید همیشه کمی قبل از اذان سجاده و چادر نماز تمیز گل ریزآبی اش را پهن میکرد و شروع می کرد به نماز و قرآن خواندن.
مادربزرگ همیشه از حمام که می آمد موهایش حنا شده اش را خیلی مرتب از فرق سر شانه میکرد و دو طرف صورتش میبافت.
یادمه عاشق گلدانهایش بود و حواسش خیلی بهشان بود به محض اینکه هوا کمی سرد میشد گلدانهایش را به داخل خونه می آورد، تا زمانی که زنده بود گلدانهایش شاداب بودند اما بعد رفتنش گلدانها هیچوقت مثل سابق نشدند.
مادربزرگم سواد چندانی نداشت تا کلاس پنجم را سالهای میانسالی در نهضت سواد آموزی خوانده بود هنوز دفتر مشققش که باذوق سرمشقهایش را مینوشت را نگه داشته ام اما کلی شعر از حفظ بود. شعرهای محلی و سنتی، شعرهایی که برخی ضرب المثل بودند و برخی لالایی و آه از جفای روزگار.
مادربزرگم کلاس یوگا نرفته بود مثل من اینهمه کلاس مختلف شرکت نکرده بود چیزی از فلسفه و روانشناسی نمیدانست، در زندگی اش جز چند سفر محدود، جایی را ندیده بود. حتی یک زندگی بدون رنج نداشت بلکه در کودکی مادرش را از دست داده بود و سرپرستی خواهر و برادرها و حتی برادرزاده اش را به عهده گرفته بود اما امید به زندگی اش بیشتر از من بود، زندگی میکرد بدون اینکه به معنای زندگی فکر کند.
به فصل آخر روان درمانی اگزیستانسیال، بحث پوچی رسیدم و تشنه ام که ببینم در پاسخ به این موضوع که زندگی پوچ است و در خود معنای منحصر به فردی ندارد چه پاسخی میدهد، جایی یالوم به این میرسد که گشتن در جستجوی معنا الزامی نیست بلکه باید معنا را در خود زندگی یافت که یاد مادر بزرگم می افتم.
جایی دیگر دارم با کتابهای روانشناسی تکاملی سروکله میزنم که به این میرسم که برای سعادت باید کاری انجام داد باید دست ها را با کارهای اصیل سرگرم کرد کارهایی که طبیعت ما با آن سازگار است و یاد پدر بزرگ و مادربزرگم می افتم که هیچگاه بیکار نبودند ....
اینا رو میگم که به خودم تلنگر بزنم، به خودم از وقتی که یادمه کنجکاو و درحال جستجو بودم برای پیدا کردن سوالام توی زندگی، منی که همیشه سرم تو کتاب بوده، منی که همیشه دنبال کار مفید بودم و استرس اینو داشتم که وقتمو تلف کنم.
منی که دنبال معنای زندگی تو کتابهای فلاسفه و روان شناسهای غربی ام، میخوام به خودم تلنگر بزنم و بگم شاید مسئله به این پیچیدگی که فکر میکنی نباشه. شاید نیاز به این همه مطالعه و تقلا نباشه.
و به خودم بگم حواست باشه وسط اینهمه دنبال معنای زندگی گشتن، زندگی کردنو فراموش نکنی.
گاهی هم کارهایی رو انجام بده که قبلا فکر میکردی بیهوده است مثل غذا پختن، درست کردن یک چیز با دست، گل و درخت کاری و در آن غرق شو.