یادمه بچه که بودم آقا بزرگ خدا بیامرز هنوز زنده بود؛ یه اوتوبوس داشت به قول بچگیای من، قدّ یه کِشتی! کلّی هم دوستش داشت و بهش مینازید.
البته خب از حق نگذریم بین اهالی محل برای خودش دبدبه کبکبهای داشت. از رنگ آبیاش بگیر تا صندلیایی که ما بچه ها بهشون میگفتیم مبل، بس که راحت بودن!
یادمه به آینهٔ جلوش همیشه یه گیپور بافتنیِ سفید آویزون بود و دوتا گیرهٔ روسری چفتشون. همیشه برام سوال بود که آخه آقا بزرگ با اون دیسیپلین و تیپ و سیبیل دسته موتوریاش، چرا باید به جای مثلاً این آویز چشم زخم آبی ها یا چمیدونم از این تسبیح های دونه خیلی درشت؛ یه گیپور سفید ساده و گیره زنونه آویزون کنه؟!
یه سال تابستون که به قول آقا بزرگ من از آب و گل دراومده بودم و از پس خودم برمیاومدم؛ اجازهامو از بابا، مامان گرفت و من رو روی صندلی شاگرد نشوند و رفتیم که مسافر بزنیم.
راستش قند تو دلم آب میشد که آقا بزرگ برای اولین بار از بین نوه هاش یکی رو با خودش میبره سفر، اونم کی؟ شر و شیطون ترین بچهٔ خانواده!
بین راه که بودیم یهو یکی از مسافرا زد زیر خنده که: آویز حاج آقا رو نیگا! داره پودر میشه اما عوضش نمیکنه!
ناخودآگاه نگاهم رفت به دستای آقا بزرگ که همیشه وقت عصبانیت شصت دستش میرفت تو مشتش و فشارش میداد.
بهم میگفت: نور چشمی! و بعدش شروع کرد از اون حرف زدنا که به در میگه تا دیوار بشنوه: مامان مروارید رو یادته باباجون؟
سرم رو از پنجره درآوردم و متعجب نگاش کردم. منتظر نموند جواب بدم و برعکس دستاش، لحنش خیلی مهربون بود: وقتی برای اولین بار نخ و قلاب گرفت دستش و تا شب باهاش ور رفت تا بالاخره بتونه طرحی که میخواد رو دربیاره، من تا آخرش داشتم کنارش روزنامه میخوندم. مدام تا مرز شکافتنِ کل بافتش از سرِ کلافگی میرفت، پا میشد یه چای میریخت و یادش نبود پنج دقیقه قبلشم باهم چای خوردیم و بازم چای...!
آقا بزرگ جوری میخندید که از خندهاش خندهام گرفت: وای نور چشمی جات خالی! اون شب همش تو راهِ مستراح رفت و اومد بود!
آقا بزرگ رفت تو فکر؛ لبخندش جمع شد. یه ماشین با سرعت زیاد و بوق ممتد از کنارمون رد شد. آقا بزرگ حواسش جمع شد. فرمون و کشید این طرف. آویز، تکونای محکمی خورد: این همون اولین بافتنیِ مرواریده، به قول این آقا پسر داره پودر میشه ولی دلم نمیاد برش دارم. وقتی اینجاست انگار مروارید هم باهام همسفره!
اون دوتا گیره رو میبینی؟ همیشه همینجوری میزد به چارقدش، دقیقا با همین فاصله.
مامان مرواریدت تو اون چارقد آبیش درست شکل اسمش میشد.
از آینه به اون مسافر نگاه کرد و گفت: عشق، قدیم و جدید نمیشناسه. دلت که با کسی بمونه، حتی اگه جسمش بره از پیشت، تو خاطرت جَمعه که دلت باهاش میمونه و البته دلش هم!
به جاده خیره شد. آه کشید و گفت: هعی باباجون! شما جوونای امروزی چه میفهمین من چی میگم.
آقا بزرگ رفت تو فکر و من هم...
آویز هنوز داشت تکون تکون های ریز میخورد...
ریحانه کثیری نژاد
۱۴ مهر ۱۴۰۳
پ.ن: وقتی با دیدن آویز اتوبوسِ رفت به سمت دانشگاه، سناریو ساخته میشه.