باتری ماشین ته کشید و پت پت پت وایساد کنار جاده...
نیروی کمکیِ توش عملاً بابام بود و سیاهی لشگراش من و خواهر برادرم و مادر جان...
وقتی مامان نشست پشت فرمون و من بچه رو گرفتم و بابا شروع کرد هل دادن، یه موتوری با دوتا سرنشینی اومد رد شه که اصطلاحاً این روزا بهشون چی میگن؟
شاخ؟
آره! همون!
اگه یه متعصب تو موقعیت بود و این دوتا رو میدید، اینجوری بود که: لاغر مردنی های بی غیرت! این چه سر و وضعیه پرسه میزنین، دور دور میکنین دو نصفه شب؟
ولی خب انصاف داشته باشیم؛ ربطی نداره و به این چیزا نیست. پسرای ایرانی حتی با تتو و شلوار لش یا پاره و گردنبند و هر چیز دیگه ای که شاید باب میل بعضی هامون نباشه؛ غیرت تو خونشونه!
وقتی دیدن یه خانوادهای که جز پدر، تنها مردی که باهاشونه چهار ماهش هم نشده ساعت دو نصفه شب موندن تو اتوبان؛ نیش ترمز زدن و گفتن:« آقا کمک میخوای؟» و موتور پارک شد و چهار پنج متری ماشین رو هل دادن.
برای هزارمین بار بهم ثابت شد، از روی ظاهر قضاوتی نکنم، حتی تو دلم!
۲۲ خرداد ۱۴۰۳