چیستم من؟ غزلی در وسط برگهٔ خیس.
و صدایی که مکرر به گلو گوید هیس!
چیستم من؟
شکری در بُن یک قهوهٔ تلخ
و غروب جمعه
در شب شنبهٔ زهر
من دلی سوخته ام
هیزمی در آتش
که بدون فریاد میشود خاکستر
چیستم؟ تنهایی
غربت مهتابی
که بدون همدم
در دل تاریکی
میکند غوغایی
من دلی آشوبم
که تظاهر نتواند بکند آرومم
پُرم از بیم و هراس
ترسِ از آینده
روزگار رفته...
با همین هول و ولا میرود امروز از دست...
دست من را روزگارانم بست...
روزگاری که گذر میکند او مثل قطار
به خودم می آیم
همه رفتند انگار
نشدم باز سوار
چیستم من؟ وسط ریل قطار؟
آسمان مه آلود
ابر ها بارانی
و صدای سوت نزدیک قطار
همه رفتند انگار
نشدم باز سوار...
✍️ریحانه کثیری نژاد
🗓11 تیر 1402
پی. نوشت: وقتی 2 نصفه شب تصور میکنی که داری به قطاری درحال حرکت روی پلِ وسط جنگلای مه آلود شمال که نور قرمز چراغش از شدت مه و بارون به سختی دیده میشه، نگاه میکنی و این قطار زندگی قصد داره از روت رد شه!...