«شاه توتِ روی شاخسار»
تمام مسیر برگشت را پیاده آمدم. بین پادرد و سردردم حرف هایت را مرور کردم و خودم را راضی کردم که نشد دیگر!
نشد که همراه باشی با من برای پیاده روی های طولانی، زیر باران یا در هوای سرد ماندن های طولانی، دیوانگی های مکرر و خنده های گهگاه بی دلیل اما به دور از تظاهر. تو نبودی و من همراه با نسیم، در بهار ایستادهام. توت های خوش رنگ قرمز و سیاهِ رویِ درخت همراه با مخلوطِ درخشش نور آفتابِ عصر چشمم را میگیرد؛ درست مثل ویترین یک انگشتر سازی با انگشتر های سنگ عقیق که زیر نور پردازیِ دقیق فروشنده خود نمایی میکنند و دل مشتری ها را دزدی!
چشم که گرداندم، شاه توتی بزرگ و رسیده که از همین فاصله میتوانستم شیرینی اش را حس کنم، چشمکی نثارم کرد. دست دراز کردم که بچینمش، نشد. بدنم را کِش و قوسی دادم، نشد. روی پنجه پا ایستادم تا شاید قدّم بلند تر شود و صاحب شاه توت شوم؛ اما نه! بی فایده بود!
دستم نمیرسید. دست کشیدم از تلاشِ بی نتیجه. حتی شاه توت ها هم شبیه تو بودند. دستم نمیرسید؛ نه به شاه توت، نه به تو....
قد و قوارهام کم میآمد برای رسیدن! من همیشه کم بودم برای رسیدن، چه به شاه توت، چه به تو...
این مزهٔ تلخیِ حسرتِ نشسته در دهانم به جای آن شیرینیِ وصل را از یاد نخواهم برد؛ هم حسرت نداشتن شاه توت و هم بیشتر از آن تو را...
خیالی نیست! من عادت کرده بودم به نرسیدن. من یاد گرفته بودم رها کردن در اوج خواستن را.
ریحانه کثیری نژاد
۱۲ خرداد ۱۴۰۳